ʷʰᵉⁿ ʸᵒᵘʳ ᵐⁱˢᵗᵃᵏᵉˢ ᶠᵃˡˡ ᵒⁿ ᵗʰᵉ ᵍʳᵒᵘⁿᵈ, ˡᵉᵗ ᵗʰᵉᵐ ˢᵗᵃʸ ᵗʰᵉʳᵉ
اشتباهاتت وقتی افتاد روی زمین، بگذار همانجا بماند
.࿐
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی همانجا
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
ما
قوی
میشویم
از
همانجا
که
ضعیف
شده
ایم؛
و
رشد
میکنیم
از
همانجایی
که
زخم
خورده
ایم.
تو را به یاد می آورم
و گوشه ی لبهایم
کوک می خورد به آفتاب
و هر کجایِ این شهر که باشم
همانجا
شیشه ی عطری شکسته...
{ #معصومه_صابر }
. .
زندگی خانهایست با هزاران پنجره
دلت را بهسوی هر کدام بگشایی، زندگی سهم تو را از همانجا میدهد!
پنجره ی عشق را بگشا که وجودت را از آن سرشار کنی!
. .
دنیا همه را در هم میشکند
عدهای از همانجا که میشکنند قوی میشوند...
#ارنست_همینگوی
✿ کپشن خاص ✿
این را دیگر همه ی مردمانِ حاضر در اقلیمِ اطرافم میدانند که هر چند صباح یکبار ، بقچه ام را می اندازم گَلَم و با بغلی از کاغذ باطله راه می افتم میروم پشتِ هیچستان ! همانجا که سهراب بود …
تا شاید بتوانم دور از معاشرت و همهمه ی آدمها ، کمی از خودم را پیدا کنم ! چرا که من میدانم ، هرکجا ازدحام باشد ، صدایِ نور ، عطر آب ، سایه ی گنجشکها و رقص شمعدانی و دستِ خدا … گم میشوند !
در سکوت و غیبت از میانِ مردم است که تو میتوانی بیشتر آسمان را تماشا کنی و صفحات میان کتابت را ببوسی و یک تسبیح برداری و ذکر بگیری که “ چرا هستم !؟ “ و “ آخرین کار پیش از مرگم چه باید باشد ؟ “
و این بار دست از پا دراز تر برگشته ام !
شاید خیال کنید با طوماری حدیث و پند و نصیحت میخواهم آن ته مانده حوصله تان را بجَوَم و از آنچه فهمیده ام بگویم ! نه !
من دریافتم … به خوبی دریافتم …
نه آنقدر بزرگ هیبتم که جهان بی من بخشکد و مردم در نبودم تلف شوند یا در خاطرشان بمانم !
نه آنقدر ناچیزم که نشود لکه ای ، جوهری نور از حضورم بیوفتد روی زمین و جوانه شود ..
دریافتم آدمی همواره چیزی میانِ خوف و رجا بوده ! چیزی بینِ هیچ چیز و همه چیز بودن ! …
دریافتم که باید ما بقیِ ایامِ پیش رویم را به شنیدن بگذرانم … و بپذیرم من از دانستنی ها ، اندکی میدانم !
آن هم این است که :
“ هیچ چیز نمیدانم “
#میم_سادات_هاشمی
لیوانی چای ریخته بودم و منتظر بودم خنک شود. ناگهان نگاهم به مورچه ای افتاد که روی لبه ی لیوان دور میزد. نظرم را به خودش جلب کرد. دقایقی به آن خیره ماندم و نکته ی جالب اینجا بود که این مورچه ی زبان بسته ده ها بار دایره ی کوچک لبه ی لیوان را دور زد. هر از گاهی می ایستاد و دو طرفش را نگاه میکرد. یک طرفش چای جوشان و طرفی دیگر ارتفاع. از هردو میترسید به همین خاطر همان دایره را مدام دور میزد. او قابلیت های خود را نمیشناخت. نمیدانست ارتفاع برای او مفهومی ندارد به همین خاطر در جا میزد. مسیری طولانی و بی پایان را طی میکرد ولی همانجایی بود که بود.
یاد بیتی از شعری افتادم که میگفت " سالها ره میرویم و در مسیر ، همچنان در منزل اول اسیر"
ما انسان ها نیز اگر قابلیت های خود را میشناختیم و آنرا باور میکردیم هیچگاه دور خود نمیچرخیدیم. هیچگاه درجا نمیزدیم
عزیزی میگفت جای گیاهِ بامبو را که عوض کنی دیگر رشد نمیکند؛ پژمرده میشود. میدانی چرا؟ چون ریشه اش را همانجا، جا میگذارد...
دلِ آدمیزاد که دیگر کمتر از گیاه نیست جانم! گاهی ریشه اش جا میماند در دلی، لبخندی، بوسه ای..
. .
کنج خوشبختی من ، گوشهی دنج اتاقم است...همانجایی که کتابهایم نزدیکترین دوستان من هستند...دقیقا همانجا نسیم سرخوشی میان روزمرگیهایم میپیچید و دنیای سادهی مرا غرق خوشبختی میکند ! دلخوشیهای سادهی من...خوشبختیهای ساده را هر لحظه در آغوشم میاندازد !
. .
کاش فرشته ای هم بود و آدم ها را هر کجای زمانه که خسته می شدند ، بر می داشت و می برد وسطِ کودکی هایشان رها می کرد .
همانجا که اسباب بازی ها کم بود و دلخوشی ها زیاد ،
مشکلات ، ساده و کوچک بود و قلب ها بزرگ ...
گلدان ها پر گل بود و خانه ها همیشه بوی صمیمیت و عشق می دادند ...
باید فرشته ای باشد که آدم ها را هر زمان که کم آوردند ، بردارد و ببرد به یک عصرِ جمعه ی زمانِ کودکی که بزرگترین اندوه و فاجعه ی دنیا ، تکالیفِ نوشته نشده شان بود ...
. .