بعضی ها شبیه انجیر رسیده می مانند که یکهو از آسمان می افتند دردامن رنگ و وارنگ زندگی ات....
آنقدر بی هوا که نمیدانی چه شد...چگونه شد...اصلا خودت را میزنی به بی خیالی واز بودنش لذت میبری....
بعضی ها شبیه عطربهارنارنجی هستند درکوچه پس کوچه های پیچ درپیچ دلت...نفس میکشی آنقدر عمیق که عطر
بودنشان را تاآخرین لحظه ی عمرت در ریه هایت ذخیره کنی..
بعضی ها شبیه ماهی قرمز کوچکی هستندکه افتاده انددر تنگ بلورین روزگارت,جانت راباجان ودل درهوایشان تازه میکنی...
بعضی ها,اصلا چرا ازدر ودیوار مثال بزنیم؟؟
بعضی ها آرامش مطلق اند..لبخندشان,تلالو برق چشمانشان,صدای آرامشان...اصل کارتپش قلبشان...
انگار که یک دنیا آرامش را به رگ وریشه ات تزریق می کند...وآنقدر عزیزندکه,
خدابهشت رایک جاگذاشته زیرپایشان.....
بعضی هابودنشان,همین ساده بودنشان..همین نفس کشیدنشان؛یک عالمه لبخندمینشاند گوشه لبمان...
اصلا خداجان؛
درخلقت بعضی ها سنگ تمام گذاشته ای....سایه شان کم نشود ازروزگارمان.....................
"آمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن"
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی وآنقدر
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
پسرک کنارپنجره نشسته بودوآنقدرغرق درخاطراتش بود
که فراموش کردپس ازآخرین سیگار,سیگارش رابه بیرون بیاندازد نه خودش را....
دوستان این متن وخودم نوشتم!!لطف کنین بخونین واگه نظری داشتین حتمابگین!!!
"من يک تبعيدي ام...
به جايي که...به دنيايي که...سکوت فرياد ميزند
آنقدر که حنجره اش خش برميدارد
سرزميني که صدا در آن جريان ندارد
هيچ چيز
سکوت مطلق...
روحم در اين بي رحمي عميق زنجير شده!!
صدايي که در گلو خفه ميشودو گوشي که گداي کلمات ميشود.
بغضي که به خاک ميسپرد شکستنش را...
دنيايي که نه چشم ميبيند ونه نگاهي خوانده ميشود
مثل اينکه زل زده باشي به يک فصل نرسيده...
وانتظاري که هيچ کس در آن سويش نيست،يک انتظار مطلقا يک طرفه...
واشکي متبلور ميشود اما به بلوغ نميرسد
وبه خاک ميسپرد سقوطش را از چشمه ي دريايي اش...
زنداني نيستم!!آزادم!آزاد
نه چون پرنده اي که در آسمان اوج ميگيردو ميشکند سپر تندبادهارا
نه چون پروانه اي که روزي هزاران بار حس زنده بودن در او احيا ميشود، دوباره ودوباره
بلکه مثل بچه گنجشکي که توي لانه ي چوبي اش دل ميزند براي پرواز،بال ميزند،بال ميزند
اما هيچ!!!هيچ
همه فکر ميکنند پرواز را ياد نگرفته!!پس مادرش کو؟؟
همه به دنبال مقصري ديگر!!
اما از کجا معلوم که پرواز را از خاطر نبرده باشد؟؟!!
خاطره ي چگونه ي تکاندن بالهايش پشت ميله هاي سخت فراموشي محبوس نشده باشد؟؟!!
از کجا معلوم تخم باروري آرزوهايش را مار نخورده باشد؟؟!!
داشتم ميگفتم!!
وآنقدر بال ميزند که خسته از اين مکرر بيهوده دوباره به خواب ميرود
خوابي که کسي نميداند بايد در انتظار بيداري دوباره اش ماند يا نه!؟؟!
شايد تخم آزادي من را نيز ماري از دنياي خودم خورده باشد؛
کسي چه ميداند...؟؟!!