دوستان این متن وخودم نوشتم!!لطف کنین بخونین واگه نظری داشتین حتمابگین!!!
"من يک تبعيدي ام...
به جايي که...به دنيايي که...سکوت فرياد ميزند
آنقدر که حنجره اش خش برميدارد
سرزميني که صدا در آن جريان ندارد
هيچ چيز
سکوت مطلق...
روحم در اين بي رحمي عميق زنجير شده!!
صدايي که در گلو خفه ميشودو گوشي که گداي کلمات ميشود.
بغضي که به خاک ميسپرد شکستنش را...
دنيايي که نه چشم ميبيند ونه نگاهي خوانده ميشود
مثل اينکه زل زده باشي به يک فصل نرسيده...
وانتظاري که هيچ کس در آن سويش نيست،يک انتظار مطلقا يک طرفه...
واشکي متبلور ميشود اما به بلوغ نميرسد
وبه خاک ميسپرد سقوطش را از چشمه ي دريايي اش...
زنداني نيستم!!آزادم!آزاد
نه چون پرنده اي که در آسمان اوج ميگيردو ميشکند سپر تندبادهارا
نه چون پروانه اي که روزي هزاران بار حس زنده بودن در او احيا ميشود، دوباره ودوباره
بلکه مثل بچه گنجشکي که توي لانه ي چوبي اش دل ميزند براي پرواز،بال ميزند،بال ميزند
اما هيچ!!!هيچ
همه فکر ميکنند پرواز را ياد نگرفته!!پس مادرش کو؟؟
همه به دنبال مقصري ديگر!!
اما از کجا معلوم که پرواز را از خاطر نبرده باشد؟؟!!
خاطره ي چگونه ي تکاندن بالهايش پشت ميله هاي سخت فراموشي محبوس نشده باشد؟؟!!
از کجا معلوم تخم باروري آرزوهايش را مار نخورده باشد؟؟!!
داشتم ميگفتم!!
وآنقدر بال ميزند که خسته از اين مکرر بيهوده دوباره به خواب ميرود
خوابي که کسي نميداند بايد در انتظار بيداري دوباره اش ماند يا نه!؟؟!
شايد تخم آزادي من را نيز ماري از دنياي خودم خورده باشد؛
کسي چه ميداند...؟؟!!
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی واشکي
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
وقتي داري يواشکي يه غلطي ميکني
علاوه بر چپ و راست
بالارم يه نيگا بنداز
اون بالایی از همه مهتره
خــيلي سخــته
عاشــــــــــــق کسي باشي که روحشـــم خبر نداشته باشـــــــــــه !!!
اما خــيلي شـيـريـنـه کـــــــه
يــواشکي
عـــــــاشــــــقانــه ...
نگاهش کنــــــــــــــــــي و
توي دلــــــــــــت بــگـــــي
خيلــــــــــي دوستـت دارم
ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﻱ ﻳﻮﺍﺷﮑﻲ ﻫﺎ ﻣﺎﻥ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ.. !!!
ﻳﻮﺍﺷﮑﻲ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺷﺒﻮﻧﻪ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ!!
ﺑﺮﺍﻱ ﺑﻮﺳﻪ ﻫﺎﻱ ﭘﺸﺖ ﮔﻮﺷﻲ!!
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻱ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﮔﻔﺘﻦ "ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ !!".
باز هم روبروی آینه بایست...
بگو....
سلام رفيق!...
حال تنــــــهايي هايت چطور است؟
هنوز هم درد دارد؟
از دلِ خسته ات چه خبر؟از خنده هايِ زورکي؟
يا گريه هايِ يواشکي؟؟
راستي!
يادت هست ...
کنارِ دلواپسي هايم يک قرار نوشتي ...؟
نوشته بودي ، من تا تمامِ دلواپسي هايت رقصان مي آيم!
بعد بگو...
از تمامِ اين ها که بگذريم
چقدر گاهي دلم برايِ
اطمينـانِ کودکي تـــنگ مي شـــود !
چقدر شعرهايم را ورق بزنم؟
چقدر يک به يک خاطراتم را مرور کنم؟
چقدر حرف هايم را بالا و پايين کنم؟
چقدر يواشکي به عکست نگاه کنم؟
چقدر اين دل و آن دل کنم؟
چقدر اين دست وآن دست؟
چقدر؟؟؟؟
يک بار بي بهانه مي گويم
اين بار بي بهانه مي گويم
بيتابم که تو بيايي...
يادم مياد بچه که بودم
بعضي وقت ها يواشکي بابامو نگاه مي کرديم
که ساعت ها با دست مشغول جمع کردن
آشغال هاي ريزي بود که روي فرش ريخته شده بود
من حسابي به اين کارش مي خنديدم
چون مي گفتم ما که هم جارو داريم هم جارو برقي.
چند روز پيش که حسابي داشتم با خودم فکر ميکردم که چه جوري مشکلاتم رو حل کنم
يهو به خودم اومد ديدم که يک عالمه آشغال از روي فرش جلوي خودم جمع کردم..!