. یہ شبایـــــے تو زندگے هست ڪہ
وقتے دفتر خاطرات زندگیتو ورق میزنے به چیزایـــــے میرسے ڪہ نمیدونے تقدیرت بوده یا تقصیرت...
به ادمایـــــے میرسے ڪہ نمیدونے دردن یا همدرد...
به لحظہ هایـــــے میرسے ڪہ هضمش واسہ دل ڪوچیڪت سختہ و بہ دردایـــــے میرسے ڪہ براے سن و سالت بزرگہ...
به ارزوهایـــــے ڪہ توهم شد...
رویاهایـــــے ڪہ گذشت....
بہ چیزایـــــے ڪہ حقت بود اما شد توقع...
و زخمهایـــــے ڪہ با نمــــــــــــــــــــڪ روزگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار اغشتہ شد.....
و احساسے ڪہ دیگران اشتباه مے نامند...
و دست آخر دنیایـــــے ڪہ بهت پشت ڪرده......
وبازهم انتهاے دفتر خودت میمانے....
و زخمهــــــــــایـــــے ڪہ روزگــــــــــــــــــــــــــــــــــار پشت هم میزند...
و سڪوت هم دواے دردش نیست...
کــــــــــــــــــــاش دنیــــــــــــــــــــا مهربــــــــــــــــــــان تــــــــــــــــــــر بــــــــــــــــــــودے...
.
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی وبازهم
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
✍ یہ شبایـــــے تو زندگے هست ڪہ
وقتے دفتر خاطرات زندگیتو ورق میزنے به چیزایـــــے میرسے ڪہ نمیدونے تقدیرت بوده یا تقصیرت...
به ادمایـــــے میرسے ڪہ نمیدونے دردن یا همدرد...
به لحظہ هایـــــے میرسے ڪہ هضمش واسہ دل ڪوچیڪت سختہ و بہ دردایـــــے میرسے ڪہ براے سن و سالت بزرگہ...
به ارزوهایـــــے ڪہ توهم شد...
رویاهایـــــے ڪہ گذشت....
بہ چیزایـــــے ڪہ حقت بود اما شد توقع...
و زخمهایـــــے ڪہ با نمــــــــــــــــــــڪ روزگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار اغشتہ شد.....
و احساسے ڪہ دیگران اشتباه مے نامند...
و دست آخر دنیایـــــے ڪہ بهت پشت ڪرده......
وبازهم انتهاے دفتر خودت میمانے....
و زخمهــــــــــایـــــے ڪہ روزگــــــــــــــــــــــــــــــــــار پشت هم میزند...
و سڪوت هم دواے دردش نیست...
کــــــــــــــــــــاش دنیــــــــــــــــــــا مهربــــــــــــــــــــان تــــــــــــــــــــر بــــــــــــــــــــودے...
يه شبايى تو زندگى هست كه
وقتى دفتر خاطرات زندگيتو ورق ميزنى به چيزايى ميرسى كه نميدونى تقديرت بوده يا تقصيرت...
به ادمايى ميرسى كه نميدونى دردن يا همدرد...
به لحظه هايى ميرسى كه هضمش واسه دل كوچيكت سخته و به دردايى ميرسى كه براى سن و سالت بزرگه...
به ارزوهايى كه توهم شد...
روياهايى كه گذشت....
به چيزايى كه حقت بود اما شد توقع...
و زخمهايى كه با نمك روزگار اغشته شد.....
و احساسى كه ديگران اشتباه مى نامند...
و دست آخر دنيايى كه بهت پشت كرده......
وبازهم انتهاى دفتر خودت ميمانى....
و زخمهايى كه روزگار پشت هم ميزند...
و سكوت هم دواى دردش نيست...
كاش دنيا مهربان تر بودى...
مــــــــــــــــــیدانم!
دیگربرای من نیــــــــــستی...
امــــــــــــــــــــــــــــــــآ
دلی که تنگ باشداین حرفـــــــ هــــــــــــارانمیــفهمد...
"مهربانترازمن دیدی نشانم بده...!!!
کســـــی که
بارهابسوزانیش
وبازهم باعشق نگاهت کند..."
تقدیم به همه کسانی که
هنوز ساده و یک رنگ هستن
پا به پای کودکی هایم بیا
کفش هایت رابه پا کن تا به تا
قاه قاه خنده ات را سازکن
بازهم با خنده ات اعجاز کن
پابکوب ولج کن وراضی نشو
با کسی جزعشق همبازی نشو
بچه های کوچه راهم کن خبر
عاقلی را یک شب ازیادت ببر
خاله بازی کن به رسم کودکی
با همان چادرنماز پولکی
طعم چای وقوری گلدارمان
لحظه های ناب بی تکرارمان
مادری ازجنس باران داشتیم
درکنارش خواب آسان داشتیم
یاپدراسطوره دنیای ما
قهرمان باورزیبای ما
قصه های هرشبمادربزرگ
ماجرای بزبزقندی وگرگ
غصه هرگزفرصت جولان نداشت
خنده های کودکیپایان نداشت
هرکسی رنگ خودش بی شیله بود
ثروت هربچه قدری تیله بود
ای شریک نان وگردو وپنیر!
همکلاسی! بازدستم رابگیر
مثل تودیگرکسی یکرنگ نیست
آن دل نازت برایم تنگ نیست؟
حال ما راازکسی پرسیده ای ؟
مثل ما بال وپرت راچیده ای ؟
حسرت پروازداری درقفس؟
می کشی مشکل دراین دنیا نفس؟
سادگی هایت برایت تنگ نیست؟
رنگ بی رنگیت اسیررنگ نیست؟
رنگ دنیایت هنوزم آبی است؟
آسمان باورت مهتابی است؟
هرکجایی شعرباران را بخوان
ساده باش وبازهم کودک بمان
بازباران با ترانه،گریه کن !
کودکی تو،کودکانه گریه کن!
ای رفیق روزهای گرم وسرد
سادگی هایم به سویم بازگرد!
خانه ام را فروختم!
درنزدیکی روستایی کلبه ای ساختم که به چشمانت نزدیک ترباشم..
چه کسی می گوید چشمانت نبض دارند؟
چه کسی میگوید دستانت حرارت دارند؟
چه کسی؟...
راستی چه کسی جزمن به چشمانت زل زده؟
چه کسی جز من دستانت رافشرده؟
آه...
چه سوالاتی!
تو خود..میدانی...من خانه ام را فروخته ام!
ازهمین حوالی که بالاتر بیایی لبو فروشی را میبینی که بی آنکه به من بگوید ازجام سرخ لبانت آتشی ساخته!
بالاتر یک رز فیروزه ای برای دیدنت خود را به آب وآتش زده تا فقط چند سانتی قد بکشد به هوای حوایت!
درخانه ام را که بزنی من به همراه یک جین دعا منتظرت هستیم..
دیشب هم منتظر بودیم!
من،یک فنجان چای،یک حبه قند،یک ساعت رومیزی،یک سنجاق کوچک آبی ویک روزنامه مچاله شده!
ما شش نفر منتظرت بودیم وتو..نیامدی!
باخود می گفتیم وقتی بیایی هفت نفر می شویم...
امشب...
نیا..
جمع شش نفره مان را بهم نزن..
ما سالهاست شش نفر مانده ایم..
حداقل بگذار من نباشم..
تو بیا..
وبازهم شش نفر بمان!