معدلم شده 19.90 اونوقت به عنوان کادو بهم دويست تومن پول دادن. بابام هم به عنوان کادو ويژه تا يه هفته قرار دست به کولر نزنه. مامانم هم ميزاره با شيشه اب بخورم.
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی ويژه
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
متني زيبا از مريم جنتي روانشناس:
اگر بچهاي تکليف نمينويسد، گير ندهيد، خودش ميداند و معلمش. اگر بچهاي از خوابِ نازِ صبح بيدار نميشود، خودش ميداند و ناظمش. اگر درس نخواند، خودش ميداند و کارنامهاش. به پدر و مادرش مربوط نيست.
به پدر و مادرش اين مربوط است که با هم در خانه دعوا نکنند، تفريحات خارج از سن و سال بچه ايجاد نکنند، وسط هفته تا ديروقت مهماني نباشند، بچهشان را کتابفروشي و موزه و پارک ببرند، در خانه ميوه داشته باشند، با بچهشان بازي کنند، شبها موقع شام همه دور سفرهي غذا گفتگو کنند، با پوست ميوه شکلهاي عجيب و غريب درست کنند، هر از گاهي با معلمِ بچه ديدار کنند، به بچه ياد دهند توي اتاقش گلدان داشته باشد و هر روز از آن مراقبت کند، برايش اسباببازيهايي بخرند که دستِ بچه ورزيده شود، خودشان هم – بلا نسبت! – يک وقتهايي کتاب بخوانند. با بچه شوخي کنند. هي نگويند: «پول نداريم.»، سر بچه منت نگذارند که برايت فلان و بهمان کردهايم، حواسشان باشد دوستهاي خوب دور و بر بچه باشد... همين!
خواهشمندم نسبت به انتشار آن به ويژه بين مادران اقدام کنید
+ بعععله یه چیز بالاخره به نفع ما پیدا شد :)) زود برید برا مامان باباهاتون بخونید :))
سالها پيش زماني كه به عنوان داوطلب در بيمارستان
استانفورد مشغول كار بودم با دختري به نام ليزا اشنا شدم
كه از يك نوع بيماري جدي و نادري رنج مي برد.
ظاهرا تنها شانس بهبودي او گرفتن خون از برادر 5 ساله ي
خود بود كه او نيز قبلا مبتلا به همان بيماري بود و به طرز
معجزه اسايي نجات يافته و هنوز نياز به مراقبت هاي ويژه ي
فيزيولوژي براي مبارزه با بيماري داشت.
پزشك معالج وضعيت بيماري خواهرش را توضيح داد و سوال كرد
كه ايا براي بهبودي خواهرخود مايل به اهداي خون هست يا
نه؟
برادر خردسال اندكي ترديد كرده سپس نفس عميقي كشيده و
جواب داد:بله من اين كار براي نجات ليزا انجام خواهم داد.
در طول انتقال خون كنار خواهر خود روي تختي دراز كشيده و
مثل تمامي انسان ها با مشاهده ي اين كه رنگ به چهره ي
خواهرش برمي گشت
خوشحال بوده و لبخند مي زد.
سپس رنگ چهره ي او پريد و بي حال شده ولبخند بر لبانش
پژمرد.
نگاهي به دكتر انداخته و با صداي لرزاني پرسيد:ايا مي
توانم زودتر بميرم؟
پسر خردسال به خاطر سن كمش توضيحات دكترمعالج را عوضي
فهميده بود
و تصور مي كرد بايد تمام خون خود را به خواهرش بدهد
و با شجاعت خود را اماده ي مرگ كرده بود...