خودت را،
برای نگه داشتن هیچ فردی
در زندگیت،
عوض نکن!
باید این را بپذیری،
کسی که دلش به رفتن باشد
اگر پاهایش را هم قطع کنی،
با دستانش می رود!
تو خودت باش،
آنکه دلش به ماندن باشد
می ماند.
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی پاهایش
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
خودت را برای نگه داشتنِ هیچ فردی در زندگیت عوض نکن.
باید این را بپذیری کسی که دلش به رفتن باشد، اگر پاهایش را هم قطع کنی با دستانش میرود!
تو خودت باش آنکه دلش به ماندن باشد، میماند...
خودت را،
برای نگه داشتن هیچ فردی
در زندگیت،
عوض نکن!
باید این را بپذیری،
کسی که دلش به رفتن باشد
اگر پاهایش را هم قطع کنی،
با دستانش می رود!
تو خودت باش،
آنکه دلش به ماندن باشد
می ماند.
خودت را برای نگه داشتن هیچ فردی
در زندگیت عوض نکن
باید این را بپذیری
کسی که دلش به رفتن باشد
اگر پاهایش را هم قطع کنی
با دستانش می رود
تو خودت باش
آنکه دلش به ماندن باشد می ماند....
خودت را براے نگہ داشتن
هیچ ڪس تو زندگیت
عوض نڪن، باید این را بپذیرے ڪسے ڪہ
دلش بہ رفتن باشد
اگر پاهایش را هم قطع ڪنے
با دستانش مےرود!
تو خودت باش آنڪہ دلش بہ ماندن باشد میماند...
پاییز چمدانش را بسته! انتهای جادهی آذر به انتظار نشسته است؛ نگاهش ابری، رد پاهایش خیس و کوله بارش لبریز از این همه برگی که از درختان تکانده است..
قطره عسلی بر زمین افتاد،
مورچه ی کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود،پس برگشت و جرعه ای دیگر نوشید...
باز عزم رفتن کرد،اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد،پس بر آن شد تا خود را در عسل بیاندازد تا هرچه بیشتر و بیشتر لذت ببرد...
مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد...
اما(افسوس)که نتوانست از آن خارج شود،پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت...در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد...
بنجامین فرانکلین میگوید
دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ!
پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد،و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک میشود ...
احساس میڪردم اگر اوضاع همینطور بماند دق میڪنم اوضاع همینطور ماند و دق نڪردم ! همـہ مان اینگونـہ ایم لحظـہ هاے گندے داریم ڪـہ تا مرز سڪتـہ پیش میرویم اما میگذرد . هیچوقت حرف سربازے را ڪـہ بدون پاهایش از جنگ برگشت را فراموش نمے ڪنم :من فوتبالیست خوبے بودم! اولش براے پاهایم هر شب گریـہ میڪردم تا فهمیدم خدا دوست دارہ من شطرنج باز خوبے باشم
در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا میکرد.
مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد. پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت.
تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.
کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید و به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند.
پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد.
سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: «این زخمها را دوست دارم، اینها خراشهای عشق مادرم هستند.»
گاهی مثل یک کودک قدرشناس، خراشهای عشق خداوند را به خودت نشان بده. خواهی دید چقدر دوست داشتنی هستند.
رفتن داریم تارفتن!
گاهی کسی بادلش میرود...گاهی باپاهایش!
یک رفتن هم داریم فففقط اسمش رفتن است...
امانه کسی جایی میرود..نه دلی ازجا کنده میشود... و این عذاب است!