در این واپسین ساعات باقیمانده از چهارصد و دو، برای تکتک شما عزیزان، دوستان و رفقای خوب و همراه، خیر و برکت و عافیت آرزو میکنم و بابت حضور سبزتان تا همیشه قدردانیم...
امید است آن شود، هر آنچه میپندارید..
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی پسین
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
تو آخرین سرزمین
باقی مانده در جغرافیایِ آزادی
تو آخرین وطنی هستی که از ترس و گرسنگی ایمنم میکند.
تو واپسین خوشه،
واپسین ماه،
واپسین کبوتر،
واپسین ابری.
تو واپسین شکوفهای هستی که بوئیدهام
و واپسین کتابی که خواندهام
آخرین واژهای که نوشتهام...
#نزار_قبانی
تو واپسین
شکوفهای هستی که بوییدهام
و واپسین کتابی که خواندهام
آخرین واژه ای که نوشتهام ....️.
. .
هر لحظه را چنان با شکوه زندگی کن
که گویی واپسین لحظه زندگی ست،
و کسی چه می داند،
شاید واپسین لحظه باشد...
(اُشو)
به سیم آخر زدن خیلی خوب است! قمارباز اعظم وقتی هوس قمار آخر به سرش می زند، از آستین اش، آخرین سکه ی سیم را در می آورد و پاکباختن را تجربه می کند؛ با دلی تهی، چشمانی تهی و دستانی تهی...
زانوانش می لرزد و نمی داند که این قمار واپسین، به بازی، به باختن اش می ارزد؟ یا او را خاکسترنشین خاموشی و فراموشی خواهد کرد؟ چرا هیچ یک از فیلسوفان اگزیستانس، یادشان نبود که وقتی "موقعیت های مرزی وجودی" را لیست می کردند، در کنار ناامیدی، گناه، اضطراب مرگ و ....، به این قمار آخر هم اشاره کنند؟ دارم به عقابی فکر می کنم که خوب می داند که پرواز در اوج، در بلندای سکوت و شکوهمندی، حتما بالهایش را در هم خواهد شکست... اما در آن دقیقه ی آخر، پلک های خیس اش را می بندد و بال هایش را می گشاید ، به سمت بی سویی، بی جانبی... سینه اش را از زخمِ یادهایِ بودن، از عطر بادهایِ عدم سرشار می کند و دل به آسمان می زند ...
دلم برای آن قمار آخر تنگ شده ایلیا! ...
بودنت برای من،
معجزه نیست
اما این که گاهی
به موازات خواستنم،
آغوش می گشایی
و حضور من در حافظه ی عاشقانه ات
جان می گیرد
اعجاز واپسین است.
اول ... یک جمله بگویم!
راستش
گاهی از شدت علاقه به زندگی
حتی سنگها را هم میبوسم،
کلمهها را
کتابها را
آدمها را ...!
دارم دیوانه میشوم از حلول،
از میل حلول در هر چه هست در هر چه نیست
در هر چه که هر چه
چه...!
و هی فکر میکنم،
مخصوصا به تو فکر میکنم،
آنقدر فکر میکنم
که یادم میرود به چه فکر میکنم!
به تو فکر میکنم
مثل مومنی که به ایمانِ باد وُ به تکلیف بید،
به تو فکر میکنم
مثل مسافر به راه
مثل علف به ابر
مثل شکوفه به صبح وُ مثل واژه به شعر
به تو فکر میکنم
مثل خسته به خواب وُ نرگس به اردیبهشت،
به تو فکر میکنم
مثل کوچه به روز
مثل نوشتن به نی
مثل خدا به کافر خویش وُ مثل زندان به زندگی
به تو فکر میکنم
مثل برهنگی به لمس وُ تن به شست و شو
به تو فکر میکنم
مثل کلید به قفل
مثل قصه به کودک
مثل پری به چشمه وُ پسین به پروانه
به تو فکر میکنم
مثل آسمان به ستاره وُ ستاره به شب
به تو فکر میکنم
مثل اَبونواس به می
مثل نقطه به خط
مثل حروف الفباء به عین
مثل حروف الفباء به شین
مثل حروف الفباء به قاف
همین!
هر چه گفتم
انگار انتظارِ آسان رسیدن به همین سه حرف ِ آخر بود
حالا باید بخوابم
فردا باز هم به تو فکر خواهم کرد
مثل دریا به ادامه ی خویش.
"سید علی صالحی "
.بهار می اید
سالی نو و عیدی نو.
زمستان کوله بار نه چندان برفی اش را بست
و در روزهای پسین نیز وداع برفی اش را با شهرمان کرد.
گویی می خواست به همه ی ما که در میان روزمرگی ها و مشغله ها سردرگمیم،
یادآوری کند که من زمستان بودم که در میان شما ـ نه چندان پرقدرـ مدّتی را زیستم
و اکنون با شما وداع می کنم.
زمین هم، همان روزها ـ و البتّه پیش تر هاـ
لباس سفیدش را از تن بدر آورد و خود را آماده ی پوشیدن لباس سبزش کرد.
گویی دیگر خسته شده بود و نای بودن با لحظات بی برف و باران زمستان را نداشت
و به بهاری شدنش اصرار می ورزید؛ در حسرت لباس سبزش بود
بیقرار سبز شدن بود، بیقرار بهاری شدن.
بیقرار قدوم کوچک و رنگین شکوفه ها.
زمین از نو شروع کرد بیاین ما هم از نو شروع کنیم و بهاری شویم
اشکهایش که سمفونی روزهایش را نساخت..
خاطره هایتشکه تئاتر لاله زار نشد جلوی چشمهایش..
بغضهایش را که توانست قورت دهد درواپسین دقایق شب..
زانوهایش را درآغوش گرفت ..یک گوشه ی دنج پیدا کرد..
و آرام زمزمه کرد:دیگه زورم نمیرسه!..
ای مسافر !
ای جدا ناشدنی ! گامت را آرام تر بردار ! از برم آرام تر بگذر ! تا به کام دل ببینمت . بگذار از اشک سرخ گذرگاهت را چراغان کنم . آه ! که نمیدانی … سفرت روح مرا به دو نیم میکند … و شگفتا که زیستن با نیمیاز روح تن را میفرساید … بگذار بدرقه کنم واپسین لبخندت را و آخرین نگاه فریبنده ات را . مسافر من ! آنگاه که میروی کمیهم واپس نگر باش . با من سخنی بگو . مگذار یکباره از پا در افتم … فراق صاعقه وار را بر نمیتابم … جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز… آرام تر بگذر … وداع طوفان میآفریند… اگر فریاد رعد را در طوفان وداع نمیشنوی ؟! باران هنگام طوفان را که میبینی ! آری باران اشک بی طاقتم را که مینگری … من چه کنم ؟ تو پرواز میکنی و من پایم به زمین بسته است … ای پرنده ! دست خدا به همراهت … اما نمیدانی … نمیدانی که بی تو به جای خون اشک در رگهایم جاریست … از خود تهی شده ام … نمیدانم تا باز گردی مرا خواهی دید ؟؟؟