همیشه درد از نبودنها نیست
گاهی درد
از بودنهای پوشالیست
که آدم میماند چه کند
نه میتواند برود نه میتواند بماند.
همیشه درد از نبودنها نیست
گاهی درد از بودنهاییست که
بیآنکه رفته باشند رفتهاند؛
و کسی نمیداند بودن با کسی که
سهم تو نیست چقدر درد دارد ...
بعضی از بودنها مثل بریدن دست با کاغذ میماند
آدم را عجیب میسوزاند ...
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی پوشال
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
هرکجا که هستید
شمارو دعوت میکنم به
[ بوی #پوشال_های_خیس_کولر..]
#تصور_کنید..
چہ رفتنها ڪہ مےارزد
بہ ماندنهاے پوشالے...
چہ رفتن ها ڪہ مے ارزد بہ بودن هاے پوشالے
چہ آغوشے، چہ امّیدے بہ این احساس تو خالے
ڪبوتر با ڪبوتر ماندہ اما از سر اجبار
در این دنیاے تودرتو، تو دیگر از چہ مینالے؟
یڪے را دوستش دارے ڪہ او دنبال غیر از توست
ڪجا دیدے جهانے را بہ این شوریدہ احوالے؟
ڪلاغِ آخرِ قصہ هنوزم ماندہ در راهست
براے آخرے زیبا، دگر پیدا چہ تمثالے
بمان تنها ڪہ تنهایے بہ این تن ها شرف دارد
چہ رفتن ها ڪہ مے ارزد بہ بودن هاے پوشالے...
کشاورزي يک مزرعه ی بزرگ گندم داشت. زمين حاصلخيزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود.
هنگام برداشت محصول بود. شبی از شبها روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پيرمرد کمی ضرر زد.
پيرمرد کينه ی روباه را به دل گرفت. بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصميم گرفت از حيوان انتقام بگيرد. مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده، به دم روباه بست و آتش زد.
روباه شعله ور در مزرعه به اينطرف و آن طرف می دويد و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش.
در اين تعقيب و گريز، گندمزار به خاکستر تبديل شد...
وقتي کينه به دل گرفته و در پی انتقام هستيم، بايد بدانيم آتش اين انتقام، دامن خودمان را هم خواهد گرفت!
بهتر است ببخشيم و بگذريم...
خواب دیدم آب ها زندانی اند
بادها سرگرم سرگردانی اند
لاله از روی شقایق خسته است
لحظه از دست دقایق خسته است
کومه های عشق پوشالی شده
عشق ورزی ,عین بقالی شده
مهر می ورزی تعجب می گنند
گرم می آیی تعصب می کنند
لاف می بافی همه کف می زنند
هجو می گویی مضاعف می زنند
* * *
صبح آمد,خواب از چشمم پرید
تیغ بیداری خیالم را درید
با خودم گفتم کمی اندیشه کن
بار دیگر عاشقی را پیشه کن
عاشقی یعنی تبسم های سبز
رویش زیبای گندم های سبز
رقص نیلوفر به روی دست آب
بوسه ای داغ از لبان آفتاب
عاشقی یعنی بیا همت کنیم
تلخ یا شیرین ,بیا قسمت کنیم
دست های مهربانم مال تو
اشک های بی زبانم مال تو
نه ! بگو اصلا تمامم مال تو
هر چه دارم ننگ و نامم مال تو
* * *
عاشقی یعنی که از خود گم شدن
در پی گم گشته ی مردم شدن
چون ندیدم خوشتر از آواز عشق
باز عشق و باز عشق و باز عشق
قول هایمان "بی اعتبار"
حرف هایمان "نا خالص"
عشق هایمان "پوشالی"
محبت هایمان "قلابی"
خوبی هایمان "تظاهر"
دیدارهایمان "تفاخر"
صورت ها "پر رنگ"
سیرت ها "بی رنگ"
شعار بدون "عمل"
قضاوت بدون "عدل"
و...........
در کدام نقطه از انسانیت ایستاده ایم؟؟؟؟؟؟!!!
یادش بخیر
یک روزی دروغگو دشمن خدا بود.......
ببخشید جهنـــــم دربست؟ …
نگاه هایمان ” هــــرزه ”
آغوش هایمان ” هـــوس ”
قول هایمان ”بی اعتبار ”
حرفــــــ هایمان ” ناخالص ”
عشــــق هایمان ”پوشالی”
محبتـــــــ هایمان ” قلابی”
خوبی هایمان ” تظاهـــــر ”
دیدارهایمان ”تفاخـــــــر”
صورتها “پررنگــــــــ “
سیرتها “بیرنگــــــــ”
شعار بدون ”عمـل”
قضاوتـــ بدون ”عدل”
در کدام نقطه از انسانیتــــ ایستاده ایم!!!
کشاورزی یک مزرعه بزرگ گندم داشت
زمین حاصلخیزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود
هنگام برداشت محصول بود
شبی از شبها روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد
و به پیرمرد کمی ضررزد.
پیرمردکینه روباه را به دل گرفت
بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصمیم گرفت از حیوان انتقام بگیرد
مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده به دم روباه بست و آتش زد
روباه شعله وردر مزرعه به اینطرف وآن طرف میدوید وکشاورز بخت برگشته هم به دنبالش
در این تعقیب و گریز گندمزار به خاکستر تبدیل شد
وقتی کینه به دل گرفته ودر پی انتقام هستیم
باید بدانیم آتش این انتقام دامن خودمان را هم خواهد گرفت
ببخشیم وبگذریم
دوستان این متن از خودمه! لطف کنین بخونینش و حتی اگه خوشتون نیومد، نطرتون ودرموردش بگین:)
"دل کوچکم دستش را آرام به دیوار میگیرد و به روبرو اما نگاه نمیکند!
سنگ کوچکی به پایش گیر میکند... قل میخورد قل میخورد و قل میخورد... می افتد توی جوی آب باریک...
نگاه خسته اش را به سنگ میدوزد و آه میکشد... صدای سقوط سنگ در وجودش میپیچد و چیزی درونش میسوزد دوباره...
خودش را روی دیوار ترک خورده ی روبرو میبیند انگار... دستش را روی زخم میفشارد... اولین سقوط او کی بود؟!! اولین نبودن هیچکسها کی بود؟!! توی کوچه پس کوچه های سیاه ذهنش هیچ چیز معلوم نیست... انگار همه از سوزش و دردهای مدامش خاکستر شده اند... آتشی به پا کرده اند که دودش نه به چشم کسی رفته نه صدای سوختنش حواس کسی را جمع که نه! پرت او کرده...
نگاهش را دوباره به سنگفرش کهنه و فرسوده پیاده رو میدهد و یک چکه زخم به خورد سنگهای ریز زیر پاهایش میرود... به کجا میرود نمی داند... امامیداند که باید رفت... باید از اینجا راهی یک بینهایت نامعلوم شد و در آن حل هم... که دیگر برگشتی نباشد... دیگر حتی نیم نگاهی به پشت سر نباشد... و آمیخته شدن با یک جنون حتما بهتر از ماندن با مترسک های پوشالی با نگاه های سرد و مغزهای پوچ خواهد بود...
صدای جغدهای بیدار از آن دور ها در هوا جریان می یابد... کم کم نزدیکتر می آید و روی شانه های باریک و خسته اش سنگینی میکند...
جغدها اما از همه ی موجودات غمگینترند... آنچه او در خواب می دید آنان در سیاهی شب میدیدند و درمی یافتند که شب چه رازهای مگویی را در استینهای بلند و تاریکش پنهان کرده...
به گمانم انسان در شب متولد شد... شبی که آبستن روح های خفته و زخمی ست... که گویی در وجود انسان زیرکانه رخنه کرده و ناله های غمگینشان تارو پودش را سفر میکند و آرام آرام گوشه ای از قلبش را تسخیر میکنند...
و اینگونه ست که انسان درشب گم شد
درشب سفر کرد
ودرشب کوچ کرد ونماند
تا شاید جایی دیگر روی این مکعب معلق(که آن هم آنقدر به در و دیوار کهکشان خورده و (شاید سهوا )بی گناهان را ازدرخت آویزان و شکارچیان را بر درخت نشانده که دیگر گوشه ای برایش نمانده)بشود رفت و در زاویه ای نشست و دیگر برنگشت... نه ندارد...هرجا بنشینی باز آخر کار قل میخوری و گذرت به جاهایی که نباید خواهد افتاد... نه گریزی ست نه گزیری که بشود"نا"یش را از سرش کند...
تا چاره ای باشد... که نیست!!
حتمااین بی زاویه گی، ریشه ی این نبودن تا ابدها را سوزانده است... حتما... "