بعد چند وقت دیدمش…رفتم طرفش…نگاش کردم…نگام کرد…وقتی اسممو از لباش شنیدم دیگه طاقت نیاوردم…دویدم طرفشو محکم بغلش کردم…اونم دستاشو دورم حلقه زد…اما…اما…آه…
اما مامانش اومد و گفت ولش کن…گفتم خواهش میکنم ما رو از هم جدا نکنین…من عاشقشم…
گفت بیچاره…برا خودت میگم…
بذارش زمین ببرم پوشکشو عوض کنم!!
و اینچنین بود ک من بچه ی خواهرمو همونجا رها کردم!!