ﻣــــﺮﺍ ڪہ ﻣﮯﺷﻨﺎﺳﮯ
ﺧﻮﺩﻣﻢ
ﮐﺴﮯ ﺷﺒﻴــﻪ ﻫﻴـــﭽڪﺲ
ﮐﻤﮯ ﮐﻪ ﻻﺑﻪ ﻻﮮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎﻳﻢ ﺑﮕﺮﺩﮮ
ﭘﻴﺪﺍﻳﻢ ﻣﮯﮐﻨﮯ
ﺷﺒــﻴﻪ ﭘﺴــــــــــﺖ ﻫﺎﻳﻢ ﻫﺴﺘـﻢ
ﻏﻤﮕﻴﻦ ﻣﻬﺮﺑﺎڹ
ﺻﺒﻮﺭ ﮐﻤﮯ ﻫﻢ ﺑﻬـﺎﻧﻪ ﮔﻴـﺮ
ﺍﮔـﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺑﻴﺎبی
ﺍﺯ ﺷﻠﻮﻏــﮯﻫﺎ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ
ﻭ ﺑﻪ ﺗﻨﻬــﺎﻳﮯ ﻧﺰﺩﻳـﮏ
دلٺنگی ام را جار نمےزنم
ناراحٺے ام را نشان نمےدهم
دلم کہ مےشکند
سڪوٺ ڪنم
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی پيدا
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
عشق،
پوشيدهترين سمت جنونمندی ماست
نور
در ظلمت آيينه مپاشان
بگذار تو را گم نكنم
شايد
در دل چشم سياه تو كسی پيدا شد...
امروز ظهر ناهار عدس پلو داشتيم ،
نه اينکه بد مزه باشد ، من دوست ندارم ...
ناهار نخوردم ، يک تکه خربزه با دست گاز زدم و رفتم سر ِ درسم ، بقيه هم ناهارشان را خوردند رفتند پي ِ کارشان ...
خيلي اتفاق خاصي نيفتاد !
نه بقيه تب کردند که من ناهار نخورده ام نه من از گشنگي مُردم ...
حالا من اگر عدس پلو را به زور مي خوردم برنج و عدس و آب و روغن را که حرام مي کردم هيچ ، هر قاشقي هم که پايين مي دادم عذاب مي کشيدم ...
اگر از تنهايي رنج مي بَريد خواهشا به عدس پلو قانع نشويد ، برويد بگرديد غذاي مورد علاقه تان را پيدا کنيد ، مثلا زرشک پلو با مرغ ...
اين که از سر تنهايي وارد يک رابطه با کسي شويد که خيلي دوستش نداريد ، هم خودتان را عذاب مي دهيد و هم طرف مقابلتان را حرام مي کنيد ...
هميشه به خاطر نياز هايتان دست به هر کاري نزنيد ،
هيچ وقت عدس پلو را بخاطر گشنگی نخوريد.
آدمها همديگر را پيدا مى كنند…
از فاصله هاى خيلى دور
از تهِ نسبت هاى نداشته
انگار جايي نوشته بود كه اينها
بايد كنار هم باشند
مى شوند همدم
مى شوند دوست
مى شوند رفيق
اصلأ مى شوند جانِ شيرين…!
درست مى نشينند روى طاقچه ى دلِ هم
حرف هايشان يك جورِ خوبى دلنشين است
دل براى خنده هايشان ضعف مى رود؛
اصلأ بودنشان شيرين است
وقتى هم كه نيستند
هى همديگر را مرور مى كنند و مُدام
گوش به زنگِ آمدن هم هستند…
خدا اين آدم ها را نگيرد از هم...
سطحِ توقعتان را
نسبت به آدمهاى اطرافتان،
بچسبانيد كفِ زمين!
كنار بياييد با خودتان،
كه آدمها هميناند!!!
قرار نيست هميشه
"مطابقِ ميلِ تو"
رفتار كنند
يك روز
"با تو" ميخندند
و
فردايش
"به زمين خوردنِ تو"!
بگرديد
و آنهايى را كه كنارشان
خودِ واقعىِتان هستيد؛
پيدا كنيد!
آنهايى كه مجبور نيستيد
كنارشان نقش بازى كنيد
كه مبادا فردا روزى
برايتان حرف دربياورند...
لبخند بزنيد
به تمامِ آنهايى كه زندگيشان را
گذاشتهاند براى آزار دادنتان
باور كنيد هيچ چيز
به اندازهى لبخندِ شما،
معادلاتشان را بهم نميريزد!
علي قاضي نظام
چشمي که دائم عيب هاي ديگران رو ببينه،
اون عيب رو به ذهن منتقل مي کنه
و ذهني که دائما با عيب هاي ديگران درگيره،
آرامش نداره،
درونش متلاطم و آشفته است...
در عوض چشمي که ياد گرفته
هميشه زيبايي ها رو ببينه،
اول از همه خودش آرامش پيدا مي کنه.
چون چشم زيبابين عيب هاي ديگران رو نمي بينه
و دنياي درونش دنياي قشنگي هاست
بخشیدن هنره که هرکسی نداره!
يک روز دو دوست با هم و با پاي پياده از جاده اي در بيابان عبور مي کردند.بعد از چند ساعت سر موضوعي با هم اختلاف پيدا کرده و به مشاجره پرداختند.وقتي که مشاجره آنها بالا گرفت ناگهان يکي از دو دوست به صورت دوست ديگرش سيلي محکمي زد .بعد از اين ماجرا آن دوستي که سيلي خورده بود بر روي شنهاي بيابان نوشت :
امروز بهترين دوستم به من سيلي زد.
سپس به راه خود ادامه دادند تا به يک آبادي رسيدند.چون خيلي خسته بودندتصميم گرفتند که همانجا مدتي در کنار برکه به استراحت بپردازند.
ناگهان پاي آن دوستي که سيلي خورده بود لغزيد و به برکه افتاد.
کم کم او داشت غرق مي شد که دوستش دستش را گرفت و او را نجات داد .بعد از اين ماجرا او بر روي صخره اي که در کنار برکه بود اين جمله را حک کرد:
امروز بهترين دوستم مرا از مرگ نجات داد.
بعد از آن ماجرا دوستش پرسيد اين چه کاري بود که تو کردي ؟
وقتي سيلي خوردي روي شنها آن جمله را نوشتي و الان اين جمله را روي سنگ حک کردي ؟
دوستش جواب داد وقتي دلمان از کسي آزرده مي شود بايد آن را روي شنها بنويسيم تا بادهاي بخشش آن را با خود ببرد. ولي وقتي کسي به ما خوبي مي کند بايد آن را روي سنگ حک کنيم تا هيچ بادي نتواند آنرا به فراموشي بسپارد.
ما به این دلیل عشق می ورزيم که غمگین هستيم ،
به این دلیل در جست و جوی دیگری هستيم که تنها هستيم ...
در واقع ما با عشق ورزي مي خواهيم حال خودمون را خوب كنيم
و به همين دليل شكست مي خوريم
عشق فقط زمانی امکان پذیر است که :
كه احساس تنهايي نكنيم
بلکه در یگانگی باشیم
با خودمون قهر نباشیم
بلکه با خودمون در شیفتگی و سرمستی باشیم
خودمون را خوب بشناسيم
راهمون را مشخص كنيم
بعد همراه مناسبمون را پيدا كنيم
و عاشقانه به او عشق بورزيم و حال او را هم خوب كنيم .
بايد اول حالمون خوب باشه و بعد عشق بورزيم
اينطوري حال خودمون هم بهتر مي شه
تا وقتي حالمون خوب نباشه عشق حالمون را خوب نمي كنه بلكه بيشتر ما را ناكام تر مي كنه .
احتمالا خيلي ها اين تجربه را داريم .
نيلوفر اله وردي
اگر کريستوفر کلمبوس ازدواج کرده بود? ممکن بود هيچگاه قاره امريکا را کشف نکند?چون بجاي برنامه ريزي و تمرکز در مورد يک چنين سفر ماجراجويانه اي? بايد وقتش را به جواب دادن به همسرش? در مورد سوالات زير مي گذراند:
- کجا داري ميري؟
- با کي داري مي ري؟
- واسه چي مي ري؟
- چطوري مي ري؟
- کشف؟
-براي کشف چي مي ري؟
- چرا فقط تو مي ري؟
.
- تا تو برگردي من چيکار کنم؟!
- مي تونم منم باهات بيام؟!
-راستشو بگو توي کشتي زن هم دارين؟
- بده ليستو ببينم!
- حالا کِي برمي گردي؟
- واسم چي مياري؟
.
- تو عمداً اين برنامه رو بدون من ريختي? اينطور نيست؟!
- جواب منو بده؟
- منظورت از اين نقشه چيه؟
- نکنه مي خواي با کسي در بري؟
- چطور ازت خبر داشته باشم؟
- چه مي دونم تا اونجا چه غلطي مي کني؟
- راستي گفتي توي کشتي زن هم دارين؟!
.
- من اصلا نمي فهمم اين کشف درباره چيه؟
- مگه غير از تو آدم پيدا نمي شه؟
- تو هميشه اينجوري رفتار مي کني!
- خودتو واسه خود شيريني مي ندازي جلو؟!
- من هنوز نمي فهمم? مگه چيز ديگه ايي هم براي کشف کردن مونده!
-چرا قلب شکسته ي منو کشف نمي کني؟
.
- اصلا من مي خوام باهات بيام!
- فقط بايد يه ماه صبر کني تا مامانم اينا از مسافرت بيان!
- واسه چي؟؟ خوب دوست دارم اونا هم باهامون بيان!
- آخه مامانم اينا تا حالا جايي رو کشف نکردن!
- خفه خون بگير!!!! تو به عنوان داماد وظيفته!
.
- راستي گفتي تو کشتي زن هم دارين؟
«صداى پدر و مادرتان را بشنويد»
پسرك در حالى كه از خانه دور شده بود، چشمش به شىء درخشانى افتاد كه در آن سوى خط راهآهن مىدرخشيد. به سوى آن رفت... او يك سكه پيدا كرده بود. با خوشحالى سكه را برداشت و براى آنكه با آن چيزى بخرد، به راه افتاد.
وقتى مىخواست از ريل عبور كند، سكه از دستش رها شد و بين سنگريزهها و ريل راهآهن افتاد. كودك مصمم بود سكه را به دست بياورد، بنابراين روى ريل نشست تا سكه را هر طورى كه شده از زير ريل بيرون بكشد.
در همين لحظهها كه كودك روى ريل نشسته بود، مادر صداى سوت قطار را شنيد كه نزديك مىشد. كنار پنجره رفت تا از فرزندش بخواهد به داخل خانه برگردد، اما ديد كه فرزندش روى ريل نشسته است و به صداى سوت قطار توجهى نمىكند!
سرآسيمه از خانه بيرون آمد تا فرزندش را از روى ريل كنار بكشد، اما با فرزندش خيلى فاصله داشت و ممكن نبود بتواند زودتر از قطار به فرزندش برسد. در همين لحظه بود كه تمام لحظاتى را كه او با فرزندش گذرانده بود، جلوى چشمانش ظاهر شد... ناگهان او تصميم بزرگى گرفت، به جاى اينكه به سمت كودك خود بدود، روى ريل ايستاد و خواست هرطور كه شده قطار را متوقف كند. او در حالى كه بلند فرياد مىزد، از پسرش مىخواست تا زودتر از روى ريل كنار برود، ولى كودك همچنان بدون توجه به فريادهاى مادرش در تكاپوى يافتن سكه بود...
راننده قطار با ديدن زن بلافاصله ترمز را كشيد، اما ديگر دير شده بود... قطار به بهاى خون مادر، در چند قدمى كودك ايستاد...
نکته: مبادا ما نيز همچون كودكى باشيم كه به بهانه سكهاى، مادر و پدرمان را در حالى كه با تمام وجود براى ما و بهخاطر ما از خودشان گذشته و مىگذرند، ناديده بگيريم.