هميشه يك نفر بايد باشد كه نظم كسل كننده ی زندگی را به هم بزند. هميشه بايد آن دانشجو -آن شاگرد تنبل- ديرتر از همه درب كلاس را باز كند تا سرهامان به پشت برگردد! تا بفهميم زندگي فقط آن تخته و آن ماژيك هاي رنگارنگ نيست.
هميشه يك نفر بايد باشد كه نظم كسل كننده ي زندگي را به هم بزند. هميشه بايد آن استاد -آن كه با بقيه فرق دارد- لبخندش را پرت كند به آخر كلاسي ها تا شايد بارقه اي از اميد در دلشان بتابد! تا شايد باور كنند كه -همانطور كه دوست دارند- زندگي چيزي بيش از فرمول هاي پيچيده ي داخل كتاب هاست! تا شايد بپيچد توي گوششان فرياد"پاسِش كردم"
نظم را شايد توي كتاب ها آموزش داده باشند، اما يادم نمي آيد توي كتاب هاي درسي از لذت"ناگهاني بودن" خوانده باشم. از لذت فراموش كردن هر چه قاعده ي نرمال و تن دادن به "لحظه"، تن دادن به هر آنچه پيش آمده! هر آنچه خوش آمده!
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی پيچيد
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
مسائل را پيچيده نكنيم. "کاسپارف" شطرنج باز معروف در بازی شطرنج به یک آماتور باخت!!
همه تعجب کردند و علت را جویا شدند؛ او گفت اصلاً در بازی با او نمیدانستم که آماتور است، برای این با هر حرکت او دنبال نقشه ای که در سر داشت بودم؛ گاهی بخیال خود نقشه اش را خوانده و حرکت بعدی را پیش بینی میکردم. اما در کمال تعجب حرکت ساده دیگری میدیدم، تمرکز میکردم که شاید نقشه جدیدش را کشف کنم ...
آنقدر در پی حرکتهای او بودم که مهره های خودم را گم کردم؛ بعد که مات شدم فهمیدم حرکت های او از سر بی مهارتی بود!!
بازی را باختم اما درس بزرگی گرفتم. «تمام حرکتها از سر حیله نیست آنقدر فریب دیده ایم و نقشه کشیده ایم که حرکت صادقانه را باور نداریم و مسیر را گم میکنیم..... و می بازیم!!!»
گاه باشد که کودکی نادان
به غلط بر هدف زند تیری
بزرگ ترین اشتباهی که گاها دركسب وكارها وحتي زندگي روزمره میکنیم این است که: «نیمه میشنویم، یک چهارم میفهمیم، هیچی فکر نمیکنیم، و دوبرابر واکنش نشان می دهیم.»
ﭘﻴﺎﻣﻚ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﺯﻥ:
ﺁﺭﻭﻡ ﺑﺎﺵ، ﻧﺘﺮﺳﻴﺎ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﭘﻠﻪ ﻫﺎﻱ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ
ﺳﺮﻡ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻪ ﻧﺮﺩﻩ ﻫﺎ
ﺑﻴﻬﻮﺵ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﺧﺎﻧﻢ ﺟﻬﺎﻧﭙﻮﺭ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﺑﻪ ﺍﻭﺭﮊﺍﻧﺲ، ﺍﻻﻥ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻧﻢ.
ﺩﻛﺘﺮﺍ ﻣﻴﮕﻦ ﺧﻮﻧﺮﻳﺰﻱ ﻣﻐﺰﻳﻪ
ﭘﺎﻱ ﭼﭗ ﻭ ﺩﻧﺪﻩ ﺭﺍﺳﺘﻢ ﺷﻜﺴﺘﻪ
ﺁﺭﻧﺠﻢ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﻪ
ﮔﺮﺩﻧﻢ ﭘﻴﭽﻴﺪﻩ ﻭ ﻟﺒﻢ ﭼﺎﻙ ﺧﻮﺭﺩﻩ.
ﺟﻮﺍﺏ ﺯﻥ : ﺧﺎﻧﻢ ﺟﻬﺎﻧﭙﻮﺭ ﻛﻴﻪ ؟!!!
��������������
میدونی ﭼﺮﺍ ﻫﺮ ﭼﯽ ﻧﺴﻞ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﭘﺮﺭﻭ ﺗﺮ ﻣﯿﺸﻦ؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ﭼﻮﻥ ﻗﻨﺪﺍﻕ ﻧﻤﯿﺸﻦ !
ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﻗﻨﺪﺍﻕ ﺑﺸﻪ ﻭ ﺩﺳﺘﻮ ﭘﺎﺵ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻭﻝ ﻣﻌﻨﯽ ﺍﻃﺎﻋﺖ ﺭﻭ ﻣﯿﻔﻬﻤﻪ …
ﻣﺎﺭﻭ ﻣﻴﻜﺮﺩﻥ ﺗﻮ ۲ ﻣﺘﺮ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﭼﻨﺎﻥ ﻣﻴﭙﻴﭽﻴﺪﻥ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻥ ﭘﺴﺘﻤﻮﻥ ﮐﻨﻦ هاوایی… ﻭﺍﻻ
سید محمدحسین بهجت تبریزی (زاده ۱۲۸۵ - درگذشته ۱۳۶۷) متخلص به شهریار (پیش از آن بهجت) شاعر ایرانی اهل آذربایجان بود که به زبانهای ترکی آذربایجانی و فارسی شعر سروده است.
استاد شهریار در تبریز بهدنیا آمد و بنا به وصیتش در مقبرةالشعرای همین شهر به خاک سپرده شد. در ایران روز درگذشت این شاعر معاصر را «روز شعر و ادب فارسی» نامگذاری کردهاند.
خراب از باد پائيز خمارانگيز تهرانم
خمار آن بهار شوخ و شهر آشوب شمرانم
خدايا خاطرات سرکش يک عمر شيدايي
گرفته در دماغي خسته چون خوابي پريشانم
خيال رفتگان شب تا سحر در جانم آويزد
خدايا اين شب آويزان چه مي خواهند از جانم
پريشان يادگاريهاي بر بادند و مي پيچند
به گلزار خزان عمر چون رگبار بارانم
خزان هم با سرود برگ ريزان عالمي دارد
چه جاي من که از سردي و خاموشي ز مستانم
سه تار مطرب شوقم گسسته سيم جانسوزم
شبان وادي عشقم شکسته ناي نالانم
نه جامي کو دمد در آتش افسرده جان من
نه دودي کو برآيد از سر شوريده سامانم
شکفته شمع دمسازم چنان خاموش شد کز وي
به اشک توبه خوش کردم که مي بارد به دامانم
گره شد در گلويم ناله جاي سيم هم خالي
که من واخواندن اين پنجه پيچيده نتوانم
کجا يار و دياري ماند از بي مهري ايام
که تا آهي برد سوز و گداز من به يارانم
سرود آبشار دلکش پس قلعه ام در گوش
شب پائيز تبريز است در باغ گلستانم
گروه کودکان سرگشته چرخ و فلک بازي
من از بازي اين چرخ فلک سر در گريبانم
به مغزم جعبه شهر فرنگ عمر بي حاصل
به چرخ افتاده و گوئي در آفاقست جولانم
چه دريايي چه طوفاني که من در پيچ و تاب آن
به زورقهاي صاحب کشته سرگشته مي مانم
ازين شورم که امشب زد به سر آشفته و سنگين
چه مي گويم نمي فهمم چه مي خواهم نمي دانم
به اشک من گل و گلزار شعر فارسي خندان
من شوريده بخت از چشم گريان ابر نيسانم
کجا تا گويدم برچين و تا کي گويدم برخيز
به خوان اشک چشم و خون دل عمريست مهمانم
فلک گو با من اين نامردي و نامردمي بس کن
که من سلطان عشق و شهريار شعر ايرانم
«نذر کرده ام
يک روزي که خوشحال تر بودم
بيايم و بنويسم که
زندگي را بايد با لذت خورد
که ضربه هاي روي سر را بايد آرام بوسيد
و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد
يک روزي که خوشحال تر بودم
مي آيم و مي نويسم که
اين نيز بگذرد
مثل هميشه که همه چيز گذشته است و
آب از آسياب و طبل طوفان از نوا افتاده است
يک روزي که خوشحال تر بودم
يک نقاشي از پاييز ميگذارم , که يادم بيايد زمستان تنها فصل زندگي نيست
زندگي پاييز هم مي شود , رنگارنگ , از همه رنگ , بخر و ببر
يک روزي که خوشحال تر بودم
نذرم را ادا مي کنم
تا روزهايي مثل حالا
که خستگي و ناتواني لاي دست و پايم پيچيده است
بخوانمشان
و يادم بيايد که
هيچ بهار و پاييزي بي زمستان مزه نمي دهد
و
هيچ آسياب آرامي بي طوفان....»
مهدي اخون ثالث
كارون چو گيسوان پريشان دختري
بر شانه هاي لخت زمين تاب مي خورد
خورشيد رفته است و نفس هاي داغ شب
بر سينه هاي پر تپش آب مي خورد
دور از نگاه خيره من ساحل جنوب
افتاد مست عشق در آغوش نور ماه
شب با هزار چشم درخشان و پر زخون
سر مي كشد به بستر عشاق بي گناه
نيزار خفته خامش و يك مرغ ناشناس
هر دم ز عمق تيره آن ضجه مي كشد
مهتاب مي دود كه ببيند در اين ميان
مرغك ميان پنجه وحشت چه مي كشد
بر آبهاي ساحل شط سايه هاي نخل
مي لرزد از نسيم هوسباز نيمه شب
آواي گنگ همهمه قورباغه ها
پيچيده در سكوت پر از راز نيمه شب
در جذبه اي كه حاصل زيبايي شب است
روياي دور دست تو نزديك مي شود
بوي تو موج مي زند آنجا بروي آب
چشم تو مي درخشد و تاريك مي شود
بيچاره دل كه با همه اميد و اشتياق
بشكست و شد به دست تو زندان عشق من
در شط خويش رفتي و رفتي از اين ديار
اي شاخه شكسته ز طوفان عشق من
آه دوباره همان چشم ها
که زماني مرا چنان عاشقانه سلام مي داد
و دوباره همان لبها
که زندگي ام را شيرين مي کرد ..
و دوباره همان صدا
صدايي که زماني چنان مشتاقانه مي شنيدم اش
فقط من همان نيستم که بودم
به خانه بازگشته ام اما دگرگون
از بازوان سفيد و زيبايش
که سفت و عاشقانه به دورم مي پيچيد ..
به قلبش رسيده ام
به احساسات راکد و بي حوصله ..
در آمد از در ، بيگانه وار ٬ سنگين ٬ تلخ !
نگاه منجمدش ٬ به راستای افق٬ مات در هوا ميماند ٬ نگاه منجمدش را به من نميتاباند ؛
نگاه منجمدش را نگاه ميکردم . تنم از اين همه سردی به خود میپيچيد
دلم از اين همه بيگانگی فرو پاشيد !
به خويش ميگفتم : چگونه می برد از راه ٬ يک نگاه تو را
چگونه دل به کسانی سپرده ای که به قهر ٬رها کنند و بسوزانند
بيگناه تو را !!!
نگاه منجمدش را نگاه ميکردم
چگونه صاحب اين چهره ٬ سنگ دل بودست ؟؟؟
دلم به ناله در آمد که ای صبور ملول
درون سينه اينان ٬ نه دل
که گل بوده ست .
گوشي را بردار
دارد دلم زنگ ميزند
از آهن نيست اما
در هواي تو
خيس از باراني که ميداني از آسمان کجا باريده است
دارد زنگ ميزند
گوش کن
چگونه از هميشه بلندتر
مانند طنينِ يک فرياد
صداي زنگ پيچيده در اتاقت
دلم دارد زنگ ميزند
گوشي را بردار