ته داشبرد یک تاکسی
اسکناسی بی گوشه ام
که از چشم تمام مسافرها افتاده است...
احساس بلاتکلیف ترین آدم دنیا را دارم
یا قالبم کن
به کودکی، پیرزنی، کوری...
یا بیاندازم به صندوقی و
برو...
#کامران_کامرانی
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی پیرزنی
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
. کپشنخاص .
چراغ قرمز شد. راننده صدای رادیو را کم کرد. بی حوصله سر چرخاندم. آن سوی خیابان پیرزنی کنار سطل آشغال ها ایستاده بود و با دیدن غذاهای مانده خوشحال چشم هایش می درخشید. چراغ سبز شد. راننده صدای رادیو را بلند کرد. شهردار داشت می گفت ما از زباله ها برق می گیریم.
#رسول_ادهمی
ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺩﻝ ﺧﻮﺩ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ:ﺧﺪﺍ ﻫﺴﺖ ....
ﻧﻪ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻭ ﻧﻪ ﺩﻩ ﺑﺎﺭ ... ﮐﻪ ﺻﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻭ ﺗﻮﺍﺿﻊ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ
" ﺧﺪﺍ ﻫﺴﺖ "
ﺳﺮ ﺁﻥ ﺳﻔﺮﻩ ی ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﺷﮏ ﯾﺘﯿﻢ ﺍﺳﺖ
" ﺧﺪﺍ ﻫﺴﺖ "
ﭘﺸﺖ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﮔﻠﯽ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﮔﻔﺖ :
" ﺧﺪﺍ ﻫﺴﺖ "
ﺁﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﻪیﺧﺴﺘﮕﯽ ﻭ ﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﻬﺎ ، ﺳﺮ ﺗﻌﻈﯿﻢ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩ ﻭ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺖ :
" ﺧﺪﺍ ﻫﺴﺖ "
ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺭﻓﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺘﻪ .....!
ﮔﻮﺷﻪ ﺗﯿﺮﻩ آن ﺗﺨﺘﻪ ﻧﻮﺷﺖ :
ﺩﺭ ﺩﻝ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﻦ ﺩﺭﺩ ﺯﯾﺎﺩ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﯾﺎﺩ
" ﺧﺪﺍ ﻫﺴﺖ "
:Alireza
بعد از مرگ رابعه عدویه
او را به خواب دیدند؛
گفتند: «حال گوی.»
گفت: آن جوانمردان (نکیر و منکر) در آمدند،
گفتند: «من ربّک؟»
گفتم: «باز گردید و خدای را بگویید: با چندین هزار هزار خلق، پیرزنی ضعیفه را فراموش نکردی، من که در همه جهان تنها تو را دارم، هرگزت فراموش کنم تا کسی را فرستی که: خدای تو کیست؟!»
قدیما که زیاد آسایشگاه میرفتم یه پیرزنی بود که فقط یه سوال رو تکرار میکرد: تهران-کرج هنوز ترافیکه؟
بچههاش نمیومدن دیدنش. میگفتن ترافیکه.
از پیرمرد و پیرزنی پرسیدند:
شما چطور شصت سال با هم زندگی کردید؛
گفتند:
ما متعلق به نسلی هستیم که،
وقتی چیزی خراب می شد؛
تعمیرش میکردیم نه تعویضش!
ﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻭ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﺷﻤﺎ ﭼﻄﻮﺭ ﺷﺼﺖ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﯾﺪ؟
ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻣﺎ ﻣﺘﻌﻠﻖ ﺑﻪ ﻧﺴﻠﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ، ﻭﻗﺘﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺗﻌﻤﯿﺮﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ!
ﻧﻪ ﺗﻌﻮﯾﺾ!!!
« یک بچه ی کوچیک می خواست خدا رو ببینه . اون میدونست که برای دیدن خدا راه درازی در پیش داره . لوازمش رو برداشت و سفرش رو شروع کرد . کمی که رفت , با پیرزنی روبرو شد . پیرزن توی پارک نشسته بود و به چند تا کبوتر زل زده بود . پسر کنار او نشست و کوله پشتیش رو باز کرد . تازه می خواست جرعه ای از نوشیدنی ش رو بنوشه که احساس کرد پیرزن گرسنه س . پسرک به اون تعارف کرد .پیرزن با تشکر زیاد , قبول کرد و لبخندی زد . لبخند او برای پسرک آن قدر زیبا بود که هوس کرد دوباره آن را ببیند . پس دوباره تعارف کرد و دوباره پیرزن به او لبخند زد . پسرک بسیار خوشحال بود . آنها تمام بعدازظهر را به خوردن و تبسم گذراندند , بدون گفتن حرفی . با تاریک شدن هوا پسرک احساس خسته گی کرد , بلند شد و آماده ی رفتن شد . چند قدم که برداشت دوباره به سوی پیرزن دوید و او را در آغوش گرفت و پیرزن هم لبخند بسیار بزرگی زد . هنگامی که پسر به خانه اش برگشت , مادرش از چهره ی شاد او متعجب شد پرسید : چی شده پسرم که این قدر خوشحالی ؟ پسر جواب داد : من با خدا نهار خوردم و قبل از واکنش مادرش اضافه کرد : می دونی مادر , اون قشنگترین لبخندی رو داشت که من تا حالا دیده ام . و اما پیرزن نیز با قلبی شادمان به خانه اش بازگشت پسرش با دیدن چهره ی بشاش او پرسید : مادر , چی تو رو امروز این جور خوشحال کرده ؟ و اون جواب داد : من امروز با خدا غذا خوردم . و ادامه داد : اون از اون چیزی که انتظار داشتم جوان تر بود ما نمی دانیم خدا چه شکلی است .
مردم به خاطر دلیلی به زندگی ما وارد می شوند ؛ بله یک دلیل .
پس چشمان وقلبهای تان را باز کنید . ممکن است هر جا با خدا روبرو شوید »
به سر آستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب نخند
به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری نخند
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چند ثانیه ی کوتاه معطلت کند. نخند
به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه ی پیراهنش
جمع شده نخند
به دستان پدرت،
به جارو کردن مادرت،
به همسایه ای که هر صبح نان
سنگک می گیرد،
به رفتگری که در گرمای تیر ماه کلاه پشمی به سردارد،
به راننده ی آژانسی که چُرت می زند،
به پلیسی که سر چهار راه با کلاه صورتش را باد می زند،
به مردی که روی چهارپایه می رود تا شماره ی کنتور برقتان را بنویسد،
به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته و در کوچه ها جار می زند،
به پارِگی ریز جوراب کسی در مجلسی،
به پشت و رو بودن چادر پیرزنی درخیابان،
به پسری که ته صف نانوایی ایستاده،
به مردی که در خیابانی شلوغ ماشینش پنچر شده،
به مسافری که سوار تاکسی می شود و بلند سلام می گوید،
به فروشنده ای که به جای پول خرد به تو آدامس می دهد،
به زنی که با کیفی بر دوش به دستی نان دارد و به دستی چند
کیسه میوه و سبزی،
به هول شدن همکلاسی ات پای تخته،
به مردی که دربانک از تو می خواهد برایش برگه ای پرکنی،
به اشتباه لفظی بازیگر نمایشی، نخند
نخند ، دنیا ارزشش را ندارد که تو به خردترین رفتارهای نابجای
آدمها بخندی
که هرگز نمیدانی چه دنیای بزرگ و پردردسری دارند
آدمهایی که هر کدام برای خود و خانواده ای همه چیز و همه کسند!
آدمهایی که به خاطر روزیشان تقلا می کنند،
بار می برند،
بی خوابی می کشند،
کهنه می پوشند،
جارمی زنند
سرما و گرما می کشند،
وگاهی خجالت هم می کشند،…….خیلی ساده
از پیرمرد و پیرزنی پرسیدند : شما چطور 60 سال با هم زندگی کردید؛ گفتند : ما متعلق به نسلی هستیم که؛ وقتی چیزی خراب می شد؛ تعمیرش می کردیم نه تعویضش ...!