خبری نیست ولی منتظرم که بیاید برسد در بزند سر بچرخاند و با بغض بگوید جانم رفتنم را کشتم...
. .
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی چرخاند
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
. کپشنخاص .
چراغ قرمز شد. راننده صدای رادیو را کم کرد. بی حوصله سر چرخاندم. آن سوی خیابان پیرزنی کنار سطل آشغال ها ایستاده بود و با دیدن غذاهای مانده خوشحال چشم هایش می درخشید. چراغ سبز شد. راننده صدای رادیو را بلند کرد. شهردار داشت می گفت ما از زباله ها برق می گیریم.
#رسول_ادهمی
عشق زندگی را نمی چرخاند ،
اما ;
انگیزه ای است برای زندگـــــــــــــــــی ...
(کلاریس)
عشـــــ❤️ـــــق زندگی را
نمی چرخاند امــــــ
این که طوفان همه ی شهر مرا ترسانده...
کار عباس حسین(ع) است علم چرخانده...
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور
کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای
لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم
دخترک خیره شد و داد زد : ((چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو
سیاه و پاره نکن ؟ ها؟فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی
بی انظباطش باهاش صحبت کنم ))
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد …بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم …مادم مریضه … اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن … اونوقت
میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد …اونوقت میشه
برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه … اونوقت …
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم
رو پاک نکنم و توش بنویسم …
اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم …
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا …
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد …
منجمد کرد
سوز داشت
نگاهی که از صورت من؛ چرخاند به سوی او..
من مرده ام
و اين را فقط
من مي دانم و تو
تو
که چاي را تنها در استکان خودت مي ريزي
خسته تر از آنم که بنشينم
به خيابان مي روم
با دوستانم دست مي دهم
انگار هيچ اتفاقي نيفتاده است
گيرم کليد را در قفل چرخاندي
دلت باز نخواهد شد!
مي دانم
من مرده ام
و اين را فقط من مي دانم و تو
که ديگر روزنامه ها را با صداي بلند نمي خواني
نمي خواني و
اين سکوت مرا ديوانه کرده است
آنقدر که گاهي دلم مي خواهد
مورچه اي شوم
تا در گلوي ني لبکي خانه بسازم
و باد نت ها را به خانه ام بياورد
يا مرا از سياهي سنگفرش خيابان بردارد
بگذارد روي پيراهن سفيد تو
که مي دانم
باز هم مرا پرت مي کني
لا به لاي همين سطرها
لا به لاي همين روزها
اين روزها
در خواب هايم تصويري است
که مرا مي ترساند
تصويري از ريسماني آويخته از سقف
مردي آويخته از ريسمان
پشت به من
و اين را فقط من مي دانم و من
که مي ترسم برش گردانم...