باید به او بفهمانم که نباید از آندست کسانی باشد که چون چنگال ندارند خود را خوب تصور میکنند. باید بتوانیم ظالم باشیم و آنموقع ظالم نباشیم. ظالم نبودن هنگامی که توانایی آن را نداریم هنر نیست.
.
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی چنگال
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
صیادان، ماهی را یڪ بار نمی ڪَشَند.
چنگال در حلقوم چون رفته باشد،
پاره ای می ڪَشَند تا خونش می رود
سست و ضعیف می گردد. بازش رها می ڪنند.
و همچنین باز می ڪَشَند تا به ڪلی ضعیف شود.
چنگال عشق نیز چون در ڪام آدمی می افتد،
حق تعالی او را بتدریج می ڪَشَد ڪه آن قوت ها و خوی های باطل ڪه در اوست،
پاره پاره از او برود ڪه:
اِنِّ اللّهَ یَقبض وَ یَبسُطُ!
"فیه ما فیه
مولانا"
صیادان، ماهی را یڪ بار نمی ڪَشَند.
چنگال در حلقوم چون رفته باشد،
پاره ای می ڪَشَند تا خونش می رود
سست و ضعیف می گردد. بازش رها می ڪنند.
و همچنین باز می ڪَشَند تا به ڪلی ضعیف شود.
چنگال عشق نیز چون در ڪام آدمی می افتد،
حق تعالی او را بتدریج می ڪَشَد ڪه آن قوت ها و خوی های باطل ڪه در اوست،
پاره پاره از او برود ڪه:
اِنِّ اللّهَ یَقبِض وَ یَبسُطُ!
"فیه ما فیه
مولانا"
وقتی مامانت میگه : “اونجـــــــــا”
منظورش اینه:
کابینت کنار گاز ، طبقه دوم ، پشت قاشق چنگالا
اگر نبود کشو سومی از پایین توی اون قوطیه که 3 تا شبیهـــِـشـَم هست
ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.
بابام می گفت:
نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت.
دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله.
پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود .
صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.
برای یک لحظه خشکم زد.
ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم.
اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند.
برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.
آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند.
من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم...
چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید!
شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید.
پرسیدم:
برای چی این قدر اصرار کردی؟
گفت:
خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم:
ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم.
گفت:
حالا مگه چی شده؟
گفتم:
چیزی نیست ؟؟؟ !!!
در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت:
دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟
تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم !
پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.
وقتی شام آماده شد،
پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت.
مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد.
خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
پدر و مادرم هردو فوت کردند.
چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت:
نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟
نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟
آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند.
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟!
حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:
"من آدم زمختی هستم"
زمختی یعنی:
ندانستن قدر لحظه ها،
یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها،
یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها.
حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟
آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛
فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه...
میوه داشتیم یا نه...
همه چیز کافی بود:
من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک .
پدرم راست می گفت که:
نون خوب خیلی مهمه.
من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم،
اما کسی زنگ این در را نخواهد زد،
کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد.
اما دیگه چه اهمیتی دارد؟
چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی...!
زمخت نباشیم!
پرسیدم: «چند تا مرا دوست نداری؟» روی یک تکه از نیمرو، نمک پاشید. گفت: «چه سوال سختی.» گفتم: «به هر حال سوال مهمیه برام.» نشسته بودیم توی فضای باز کافه سینما. داشتیم صبحانه می خوردیم. کمی فکر کرد و گفت: «هیچی.» بلند بلند خندید. گفتم: «واقعا؟» آب پرتقالم را تا ته سر کشیدم. «واقعن هیچی دوستم نداری؟» گفت: «نه نه. صبر کن. منظورم اینه که تو جوابِ چند تا مرا دوست نداری، هیچی. یعنی خیلی دوستت دارم.» گفتم:«نه. اینطور نمیشه، تو گفتی هیچی.»
تکه ای از ژامبونِ لوله شده را برید. گفت: «نه. اون اشتباه شد. هزار تا.» شروع کردم به کولی بازی. موهام را کشیدم. گفتم: «یعنی هزار تا منو دوست نداری؟» دختر و پسری که میز کناری نشسته بودند، با تعجب نگاهمان می کردند. گفتم: «این واقعن درست نیست. من این حجم از غصه رو نمی تونم تحمل کنم که تو منو هزار تا دوست نداشته باشی.» داشت با نوک چنگال، لوبیا قرمزهای توی ظرف را بازی می داد. گفت: «نمی دونم واقعن. خیلی سوال سختیه» لپ هاش گل انداخته بود. گفت: «شاید این سوال از اول هم غلطه. نباید بهش جواب می دادم.» گفتم: «باشه بذار یه جور دیگه بپرسم. اینطوری شاید راحت تر باشه برات. چند تا دوستم داری؟»
لبخند زد. چشم هام را گرد کردم و گفتم: «هان؟» بقیه دختر و پسرها و زن ها و مردها هم داشتند ما را تماشا می کردند. نانِ تُستِ کَره ای را گاز زدم و بقیه اش را گذاشتم گوشه بشقاب. داشت نگاهم می کرد. با آن چشم های سیاه درشت و گونه سرخ و لب های اناری. گفت: «هیچی.» پرسیدم: «هیچی؟» شانه اش را انداخت بالا. گفت: «هیچی دوستت ندارم.» لب و لوچه ام را آویزان کردم. گفت: «میمیرم برات و این ته همه دوست داشتن هامه.» داد کشیدم «هورا.» دست هایم را گره کردم و آوردم بالا. پیش خدمت ها داشتند با هم پچ می زدند. یکی شان آمد جلو و گفت: «قربان. اینطوری مردمو می ترسونید.» پرسیدم: «چطوری؟» آهسته تر گفت: «اینکه دارید با خودتون بلند بلند حرف می زنید.» به صندلی روبرویی اشاره کرد. خالی بود. بشقابِ صبحانه گرم، دست نخورده، سرد شده بود و نان ها خشک. خواستم بپرسم دختری که اینجا روبروی من نشسته بود، کجا رفت که همه چیز یادم افتاد. هشت سال گذشته بود.
انگلیسی ها وقتی تو افریقا
برای شکار میرفتند،
برای جلوگیری از حملات غافلگیرانه ببرها،
یک بز با خودشان میبردند
و دست بز نگون بخت رو با طنابی
به گردنش می بستند که فرار نکنه
و فقط به سختی میتونست راه بره،
و وقتی ببر یا شیر حمله میکردند، شکارچیان
بز رو رها میکردن و خودشان فرار میکردند
و بز بیچاره که قادر به فرار کردن نبود
گرفتار چنگال ببر میشد!
⭐️ این حکایت حال جامعه ماست التماس تفکر
ﺧﺎﻧﻤﻬﺎ ﭼﻄﻮﺭ ﻧﯿﻤﺮﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﮑﻨﻦ؟
۱-ﻣﺎﻫﯿﺘﺎﺑﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﺰﺍﺭﻥ ﺭﻭ ﮔﺎﺯ
۲- ﺗﻮﯼ ﻣﺎﻫﯿﺘﺎﺑﻪ ﺭﻭﻏﻦ ﻣﯿﺮﯾﺰﻥ
۳- ﺍﺟﺎﻕ ﮔﺎﺯ ﺯﯾﺮ ﻣﺎﻫﯿﺘﺎﺑﻪ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﯿﮑﻨﻦ
۴- ﺗﺨﻢ ﻣﺮﻏﻬﺎ ﺭﻭ ﻣﯿﺸﮑﻨﻦ ﻭ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻧﻤﮏ ﺗﻮﯼ ﻣﺎﻫﯿﺘﺎﺑﻪ ﻣﯿﺮﯾﺰﻥ
۵- ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﻧﯿﻤﺮﻭﯼ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﻧﻮﺵ ﺟﺎﻥ ﻣﯿﮑﻨﻦ
ﺁﻗﺎﯾﻮﻥ ﭼﻄﻮﺭ ﻧﯿﻤﺮﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﮑﻨﻦ؟
۱- ﺗﻮﯼ ﮐﺎﺑﯿﻨﺘﻬﺎﯼ ﺑﺎﻻﯾﯽ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﺎﻫﯿﺘﺎﺑﻪ ﻣﯿﮕﺮﺩﻥ
۲- ﺗﻮﯼ ﮐﺎﺑﯿﻨﺘﻬﺎﯼ ﭘﺎﯾﯿﻨﯽ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﺎﻫﯿﺘﺎﺑﻪ ﻣﯿﮕﺮﺩﻥ ﻭ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﭘﯿﺪﺍﺵ ﻣﯿﮑﻨﻦ
۳- ﻣﺎﻫﯿﺘﺎﺑﻪ ﺭﻭ ﺭﻭﯼ ﺍﺟﺎﻕ ﮔﺎﺯ ﻣﯿﺬﺍﺭﻥ
۴- ﺗﻮﯼ ﻣﺎﻫﯿﺘﺎﺑﻪ ﺭﻭﻏﻦ ﻣﯿﺮﯾﺰﻥ
۵- ﺗﻮﯼ ﯾﺨﭽﺎﻝ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﺨﻢ ﻣﺮﻍ ﻣﯿﮕﺮﺩﻥ
۶- ﯾﻪ ﺩﻭﻧﻪ ﺗﺨﻢ ﻣﺮﻍ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﮑﻨﻦ
۷- ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻓﺤﺶ ﻣﯿﺪﻥ
۸- ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﻣﯿﮕﺮﺩﻥ
۹- ﺑﺎ ﻓﻨﺪﮎ ﺍﺟﺎﻕ ﮔﺎﺯ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻭ ﺑﻮﯼ ﺳﺮﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﻭﺩ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﺑﺮ ﻣﯿﺪﺍﺭﻩ
۱۰- ﻣﺎﻫﯿﺘﺎﺑﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﺸﻮﺭﻥ (ﺑﮕﻮ ﭼﺮﺍ ﺭﻭﻏﻨﺶ ﺑﻮﯼ ﺗﺮﺷﯽ ﻣﯿﺪﺍﺩ )!
۱۱- ﻣﺎﻫﯿﺘﺎﺑﻪ ﺭﻭ ﺭﻭﯼ ﺍﺟﺎﻕ ﮔﺎﺯ ﻣﯿﺬﺍﺭﻥ ﻭ ﺗﻮﺵ ﺭﻭﻏﻦ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﻣﯿﺮﯾﺰﻥ
۱۲- ﺗﺨﻢ ﻣﺮﻏﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﺑﯿﻨﺖ ﺳﺮ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻭ ﮐﻒ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﭘﻬﻦ ﺷﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﭘﺎﮎ ﻣﯿﮑﻨﻦ
۱۳- ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻓﺤﺶ ﻣﯿﺪﻥ ﻭ ﻟﺒﺎﺱ ﻣﯿﭙﻮﺷﻦ
۱۴- ﻣﯿﺮﻥ ﺳﺮﺍﻍ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﺳﺮ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ۲۰ ﺗﺎ ﺗﺨﻢ ﻣﺮﻍ ﻣﯿﺨﺮﻥ ﻭ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻥ
۱۵- ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻭ ﺻﺪﺍﺵ ﺭﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﮑﻨﻦ
۱۶- ﺭﻭﻏﻦ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﺮﯾﺰﻥ ﺗﻮﯼ ﺳﻄﻞ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻭﻏﻦ ﺗﻮﯼ ﻣﺎﻫﯿﺘﺎﺑﻪ ﻣﯿﺮﯾﺰﻥ
۱۷- ﺗﺨﻢ ﻣﺮﻏﻬﺎ ﺭﻭ ﻣﯿﺸﮑﻨﻦ ﻭ ﺗﻮﯼ ﻣﺎﻫﯿﺘﺎﺑﻪ ﻣﯿﺮﯾﺰﻥ
۱۸- ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻧﻤﮑﺪﻭﻥ ﻣﯿﮕﺮﺩﻥ
۱۹- ﻧﻤﮑﺪﻭﻥ ﺧﺎﻟﯽ ﺭﻭ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻓﺤﺶ ﻣﯿﺪﻥ
۲۰- ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮐﯿﺴﻪﺀ ﻧﻤﮏ ﻣﯿﮕﺮﺩﻥ ﻭ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﭘﯿﺪﺍﺵ ﻣﯿﮑﻨﻦ
۲۱- ﻧﻤﮑﺪﻭﻥ ﺭﻭ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻧﻤﮏ ﻣﯿﮑﻨﻦ
۲۲- ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺰﺍﺭﺷﮕﺮ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ ﺭﻭ ﻣﯿﺸﻨﻮﻥ ﻭ ﻣﯿﺪﻭﻥ ﺟﻠﻮﯼ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ
۲۳- ﻧﻤﮑﺪﻭﻥ ﺭﻭ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﻣﯿﺬﺍﺭﻥ ﻭ ﻣﺤﻮ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ ﻣﯿﺸﻦ
۲۴- ﺑﻮﯼ ﺳﻮﺧﺘﮕﯽ ﺭﻭ ﺍﺳﺘﺸﻤﺎﻡ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻭ ﻣﯿﺪﻭﻥ ﺗﻮﯼ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ
۲۵- ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻓﺤﺶ ﻣﯿﺪﻥ ﻭ ﺗﺨﻢ ﻣﺮﻏﻬﺎﯼ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺭﻭ ﺗﻮﯼ ﺳﻄﻞ ﻣﯿﺮﯾﺰﻥ
۲۶- ﺗﻮﯼ ﻣﺎﻫﯿﺘﺎﺑﻪ ﺭﻭﻏﻦ ﻭ ﺗﺨﻢ ﻣﺮﻍ ﻣﯿﺮﯾﺰﻥ
۲۷- ﺑﺎ ﭼﻨﮕﺎﻝ ﻓﻠﺰﯼ ﺗﺨﻢ ﻣﺮﻏﻬﺎ ﺭﻭ ﻫﻢ ﻣﯿﺰﻧﻦ
۲۸- ﺻﺪﺍﯼ ﮔــــــــــﻞ ﺭﻭ ﺍﺯ ﮔﺰﺍﺭﺷﮕﺮ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ ﻣﯿﺸﻨﻮﻥ ﻭ ﻣﯿﺪﻭﻥ ﺟﻠﻮﯼ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ
۲۹- ﺳﺮﯾﻊ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻥ ﺗﻮﯼ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ
۳۰- ﺗﺨﻢ ﻣﺮﻏﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺫﺭﺍﺕ ﺗﻔﻠﻮﻥ ﮐﻨﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺗﻮﺳﻂ ﭼﻨﮕﺎﻝ ﻣﺨﻠﻮﻁ ﺷﺪﻩ ﺭﻭ ﺗﻮﯼ ﺳﻄﻞ ﻣﯿﺮﯾﺰﻥ
۳۱- ﻣﺎﻫﯿﺘﺎﺑﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻥ ﺗﻮﯼ ﺳﯿﻨﮏ
۳۲- ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻇﺮﻓﻬﺎﯼ ﻣﺴﯽ ﻣﯿﮕﺮﺩﻥ
۳۳- ﻗﺎﺑﻠﻤﻪﺀ ﻣﺴﯽ ﺭﻭ ﺭﻭﯼ ﺍﺟﺎﻕ ﮔﺎﺯ ﻣﯿﺬﺍﺭﻥ ﻭ ﺗﻮﺵ ﺭﻭﻏﻦ ﻭ ﺗﺨﻢ ﻣﺮﻍ ﻣﯿﺮﯾﺰﻥ
۳۴- ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻪ ﺗﺨﻢ ﻣﺮﻏﻬﺎ ﺯﻝ ﻣﯿﺰﻧﻦ
۳۵- ﯾﺎﺩ ﻧﻤﮏ ﻣﯿﻔﺘﻦ ﻭ ﻣﯿﺮﻥ ﻧﻤﮑﺪﻭﻥ ﺭﻭ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻥ
۳۶- ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯿﮑﻨﻦ
۳۷- ﯾﺎﺩ ﻏﺬﺍ ﻣﯿﻔﺘﻦ ﻭ ﻣﯿﺪﻭﻥ ﺗﻮﯼ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ
۳۸- ﺭﻭﯼ ﺑﺎﻗﯿﻤﺎﻧﺪﻩﺀ ﺗﺨﻢ ﻣﺮﻏﯽ ﮐﻪ ﮐﻒ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﭘﻬﻦ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻟﯿﺰ ﻣﯿﺨﻮﺭﻥ
۳۹- ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻓﺤﺶ ﻣﯿﺪﻥ ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﻦ
۴۰- ﻧﻤﮑﺪﻭﻥ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺭﻭ ﺗﻮﯼ ﺳﻄﻞ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻥ
۴۱- ﻗﺎﺑﻠﻤﻪ ﺭﻭ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻥ ﻭ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﻭﻟﺶ ﻣﯿﮑﻨﻦ
۴۲- ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻓﺤﺶ ﻣﯿﺪﻥ ﻭ ﺍﻧﮕﺸﺘﻬﺎﺷﻮﻥ ﮐﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺭﻭ ﺯﯾﺮ ﺁﺏ ﻣﯿﮕﯿﺮﻥ
۴۳- ﺑﺎ ﯾﻪ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺗﻨﻈﯿﻒ ﻗﺎﺑﻠﻤﻪ ﺭﻭ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻥ
۴۴- ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺗﻮﺳﻂ ﺷﻌﻠﻪ ﺁﺗﯿﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﺷﻮﻥ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻣﯿﮑﻨﻦ
۴۵- ﻧﯿﻤﺮﻭﯼ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﻣﯿﺨﻮﺭﻥ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻓﺤﺶ ﻣﯿﺪﻥ
آدم کسی را می خواهد که بلد باشد زشتی هایش را دوست داشته باشد وگرنه زیبایی را که همه دوست دارند. آدم کسی را می خواهد که صورت آرایش نکرده ی تازه از خواب بیدار شده اش را دوست داشته باشد. ریر چشم های گود رفته ی سیاهش را، پوست پر از کک و مک اش را، زانو و آرنج پینه بسته اش را، ابروهای پر و دست نخورده اش را.
دل همه مان کسی را بیشتر می خواهد که آدم را توی تمام فین فین کردن های سرما خوردگی اش با دستمال های خیس و چشم های قرمز و پف کرده و خشکی دور دماغ از روزهای خنده های از ته دل و دندان های ردیف مرتب اش بیشتر دوست داشته باشد. کسی که صدای هورت کشیدن سوپ و بالا کشیدن نوشیدنی ای که توی لیوان به آخرش رسیده است را با نی بیشتر می پسندد تا خوردن استیک با چاقو و چنگال را.
همه ی ما کسی را بیشتر می خواهد که من زشتمان را بیشتر از من زیبایمان دوست داشته باشد. کسی که کوتاهی قد و اضافه وزن و ریزش موهایمان ما را به او نزدیک تر کند. کسی که دلش برای شکستن ناخن مان ریش شود تا برای ناخن های مانیکور کرده مان غنج برود. ما همه مان دلمان کسی را بیشتر می خواهد که سال ها بعد برای چروک های زیر چشم و خط های مورب دور دهانمان بمیرد.کسی که با حوصله بنشیند دانه دانه تارهای سفید مویمان را ببافد، عینکمان را مثل چشم های پر فروغ روزهای اول آشنایی مان دوست داشته باشد و مراقب شکستنی هایمان باشد. قلب مان و حتی استخوان هایمان.
همه ی ما پیرزن و پیرمردهای غرغرو و خودآزار و خودخواهی خواهیم شد که فرشته هایی می خواهیم که تا ابد به ما مثل روز اول نگاه کنند.
به نظر من با چنگال ماست بخوری خیلی منطقی تر از اینه که بری قاشق بیاری