دوست داشتنش شبیه بستنی بود.
یخ بودا,ولی می چسبید.حتی وسط زمستون.
یخ بودا,مثه وقتی که توزمستون میری روی کوه
بستنی میخوری وهمه ی بدنت
مثه بیدمی لرزه,
وقتی کنارم بودهمه وجودم ازحجم سرماش می لرزید.
ولی آدمی که هوس بستنی کرده که
این چیزاحالیش نیس.
میشینه کنارآتیش وبستنی شومیخوره.
دوست داشتنش روکه قورت میدادم,قلبم یخ میکرد,
ولی من باآتیش خیالای رنگارنگ خودموگرم میکردم.
این خیالا سرموگرم میکرد؛
دلــــــمونه.
یه کم دیرشدتافهمیدم که
دوست داشتن باید
دلم روگرم کنه ,
که حضورم باید دلش روگرم کنه,
نه سرش رو...