و دل ، لرزان ، هراسان ، چهره پر بیم
به گور سرد وحشت زا نظر دوخت
شرار حرص آتش زد به جانش
طمع در خاطرش صد شعله افروخت
به هر لوح و به هر سنگ و به هر گور
زده تاریکی و اندوه شب ، رنگ
نه غوغایی ، به جز نجوای ارواح
نه آوایی ، مگر بانگ شباهنگ
به نرمی زیر لب تکرار می کرد
سخن های عجیب مرده شو را
که : با این مرده ، دندان طلا هست
نمایان بود چون می شستم او را
فروغ چند دندان طلا را
به چشم خویش دیدم در دهانش
ولی ، آوخ ! به چنگ من نیفتاد
که اندیشیدم از خشم کسانش
کنون او بود و گنج خفته در گور
به کام پیکر بی جان سردی
به چنگ افتد اگر این گنج ، ناچار
تواند بود درمان بهر دردی
به دست آرد گر این زر ، می تواند
که سیمی در بهای او ستاند
وزان پس کودک بیمار خود را
پزشکی آرد و دارو ستاند
چه حاصل زین زر افتاده در گور
که کس کام دل از وی بر نگیرد ؟
زر اینجا باشد و بیماری آنجا
به بی درمانی و سختی بمیرد ؟
کلنگ گور کن بر گور بنشست
سکوت شب چو دیواری فرو ریخت
به جانش چنگ زد بیمی روانکاه
عرق از چهرهٔ بی رنگ او ریخت
ولی با آن همه آشفته حالی
کلنگی می زد از پشت کلنگی
دگر این ، او نبود و حرص او بود
که می کاوید شب در گور تنگی
شراری جست از چشم حریصش
چو آن کالای مدفون شد نمودار
دلش با ضربه های تند می زد
به شوق دیدن زر در شب تار
دگر این او نبود و حرص او بود
که شعف و ترس را پست و زبون کرد
کفن را پاره کرد انگشت خشکش
به بی رحمی سری از آن برون کرد
سری کاندر دهان خشک و سردش
طلای ناب بود ... آری طلا بود
طلایی کز پیش جان عرضه می کرد
اگر همراه با صدها بلا بود
دگر این او نبود و حرص او بود
که کام مرده را ونسرد ، وا کرد
وزان فک کثیف نفرت انگیز
طلا را با همه سختی جدا کرد
سحرگاهان به زرگر عرضه اش کرد
که : بنگر چیست این کالا ، بهایش؟
محک زد زرگر و بی اعتنا گفت
طلا رنگ است و پنداری طلایش
{طلا رنگ است - سیمین بهبانی}
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی کسانش
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
روزی پسرکی از مادرش که در حال گریه کردن بود پرسید: مادر چرا گریه میکنی؟
مادر او را در آغوش گرفت و گفت: نمیدانم عزیزم، نمیدانم!
پسرک نزد پدرش رفت و گفت: چرا مامان همیشه گریه میکند؟ او چه میخواهد؟
پدرش تنها پاسخی که به ذهنش رسید این بود: همهی زنها گریه میکنند بی هیچ دلیلی!
پسرک از اینکه زنها خیلی راحت به گریه میافتند، متعجب بود.
یک بار در خواب دید که دارد با خدا صحبت میکند؛ از خدا پرسید: خدایا چرا زنها این همه گریه میکنند؟
خدا جواب داد: من زن را به شکل ویژهای آفریدهام؛ به شانههای او قدرتی دادم تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند.
به بدنش قدرتی دادهام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند، به دستانش قدرتی دادهام که حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند، او به کار ادامه دهد.
به او احساسی دادهام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد؛ حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند.
به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد و از خطا های او بگذرد و همواره در کنار او باشد و به او اشکی دادهام تا هر هنگام که خواست فرو بریزد.
این اشک را منحصراً برای او خلق کردهام تا هرگاه نیاز داشت بتواند از آن استفاده کند.