. ⃟▬▬▭••ᴏᴛʜᴇʀs ʜɪᴅᴇ ᴛʜᴇɪʀ ᴇᴍᴏᴛɪᴏɴs
𝗕𝗨𝗧 𝗜 𝗞𝗜𝗟𝗟 𝗠𝗜𝗡𝗘...!
بقیه احساساتشونو مخفی میکنن
ولی من میکشمشون!
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی کشمش
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
از اولش میخواست از آنِ خودش باشد
باران شدم، او رفت، بارانِ خودش باشد
شاعر ترین نقاش دنیا بود، شکی نیست
باید خودش هم کارِ دستانِ خودش باشد
گفتم زلیخا باش، عاشق باش او میگفت:
بگذار هرکس فکرِ دامانِ خودش باشد
عاشق نبود او! پاکدامن بود! مریم بود
گفتم: برو تا فکر ایمانِ خودش باشد
از دور می آید، غریبی با شکوه اینجا
ای کاش این زیبای بیگانه، خودش باشد
#کیوان_کشمشان
از اولش میخواست از آنِ خودش باشد
باران شدم، او رفت، بارانِ خودش باشد
شاعر ترین نقاش دنیا بود، شکی نیست
باید خودش هم کارِ دستانِ خودش باشد
گفتم زلیخا باش، عاشق باش او میگفت:
بگذار هرکس فکرِ دامانِ خودش باشد
عاشق نبود او! پاکدامن بود! مریم بود
گفتم: برو تا فکر ایمانِ خودش باشد
از دور می آید، غریبی با شکوه اینجا
ای کاش این زیبای بیگانه، خودش باشد
#کیوان_کشمشان
به ننه بزرگم تعارف زدم ببرمت بازار گفت دنبال دوستامم بریم،
الان ی اکیپ پیرزن ریختم عقب ماشین
هی نخودکشمش میدن بهم و نوبتی نصیحتم میکنن!
آلزایمر مادر
چمدونش را بسته بودیم،با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
کلا یک ساک داشت ،کمی نون روغنی، آبنات، کشمش ،چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …
گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”
گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.” گفت: “کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن! آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”
گفتم: “آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری همه چیزو فراموش می کنی!” گفت: “مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول! اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی پسرم؟!” خجالت کشیدم …!
حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!
زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودند!
آبنات رو برداشت ،گفت: “بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.”
دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم: “مادر جون ببخش، فراموش کن.”
اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت: “چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد، شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!”
در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد زیر لب می گفت: “گاهی چه نعمتیه این آلمیزر…!”
نکند از سن بچگی تا هشتاد سالگی همه اش از خدا نخودچی کشمش بخواهی.
حاجاتی که داری به صورت نامه روی کاغذ یا روی دلت بنویس.
البته اوایل روی کاغذ. بعد بگذار در جانمازت یا هرجای دیگری.
دو سه ماه بعد هروقت حال خوبی داشتی و شنگول بودی آن را به دقت بخوان و ببین هر جا زیاده روی کرده ای یا به خدا بی ادبی کرده ای، آن ها را خط بزن و تصحیح و تجدید نظر کن و نهایتا آن را پاک نویس کن.
نامه اول را هم نگه دار.
دو سه ماه بعد باز همین کار را روی نامه تصحیح شده انجام بده
یکی دو سالی این کار را ادامه بده. بعد نامه آخری را با اولی مقایسه کن.
ببین از کجا به کجا رسیده ای.
آخر کار به چیزی میرسی که از حاجتت بهتر است؛
به کسی میرسی که برایش نامه مینوشتی!
"میرزا اسماعیل دولابی "
سر جلسه امتحان از دختر بغل دستیم میپرسم جواب سوال 7 چی میشه؟
برگشته میگه عجب خنگی هستی تو صفحه 328 جوابش اومده بود دیگه
.
.
.
.
ناموسا مراقبا جلومو گرفتن نکشمش
شماره صفحه سوالارو هم حفظ بود
داستانی کئتاه ولی زیبا:
چمدونش را بسته بودیم،
با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک،
کمی نون روغنی، آبنات، کشمش
چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی ...
گفت: "مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم
یک گوشه هم که نشستم
نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!"
گفتم: "مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن."
گفت: "کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!
آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها،
من که اینجا به کسی کار ندارم
اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟"
گفتم: "آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری
همه چیزو فراموش می کنی!"
گفت: "مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول!
اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!"
خجالت کشیدم ...! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم
و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.
اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،
راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!
زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم
قرآن و نون روغنی و ... همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!
آبنات رو برداشت
گفت: "بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی."
دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:
"مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن."
اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:
"چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد،
شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!"
در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد
زیر لب میگفت:
"گاهی چه نعمتیه این آلمیزر!!"
نیمه گم شدتون دست منه!
لایک میکنید یا بکشمش نصفه بمونید!؟:))))
یکی می ره به شیرینی فروشه می گه این شیرینی کشمشیا چرا توش کشمش نیست؟
یارو میگه شما شیرینی ناپلئونی می خرین لای هر کدومش ناپلئونه؟