به رسم هر شبِ جمعه
خواب از سرم پریده بود ...
تنهایی در آغوشم جولان می داد
سنگینی تاریکی روی تنم
دست اندوه سرنوشت روی س ی ن ه ا م
تسبیحی در دست
ذکری بر لب ...
در این دوگانگی غریب
تمام حواسم به کفنی سه تکه
مزین به "جوشن کبیر"
و یک طبقه از قبری سه طبقه بود ...
نه !!!
دلم مرگ نمی خواست
بعد از من کدام دست
موهای دخترم را می بافد
و نیمه های شب پتوی پس زده را رویش میکشد ؟؟ ...
حواسم را پرت فردا کردم!
تولد یک دوست
قیمه یا فسنجان ؟
لباس های اتو نشده
چند رج از شال گردنی مانده
پایان این قصه چه خواهد شد؟
آیا مرد با "دوستت دارم درمانی " به دنیام باز میگردد؟
آیا "دوستت دارم "معجزه خواهد کرد؟
تسبیحی در دستم
به امید معجزه
و خلاصی از کمایی چند ساله
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم
دوس....