بی تو
نه بویِ خاک نجاتم داد،
نه شمارش ستارهها تسکینم،
چرا صدایم کردی؟
چرا؟
#حسین_پناهی
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی کینم
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
بیتو
نه بویِ خاک نجاتم داد،
نه شمارش ستارهها تسکینم
چرا صدایم کردی
چرا...؟
#حسین_پناهی
بیتو
نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش ستارهها تسکینم...
چرا صدایم کردی چرا؟
سراسیمه و مشتاق، سیسال بیهوده در انتظار تو ماندم و
نیامدی
#حسین_پناهی
#تُ فرق داری با همه دنیا
#تُ دست داری
توی تسکینم...
. .
آرزو مُرد و
جوانی رفت و
عشق از دل گریخت
غم نمیگردد جدا از جان مسکینم هنوز
(رهی معیری)
بی #تُ
نه بوی ِ خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکینم
چرا صدایم کردی
چرا ؟
#حسین_پناهی
. .
بگذار بگویم :
آخر فهمیدم چه ربطی بهم داریم !
که پشت این همه فاصله تا این حد به من نزدیکی ...
" تو ادامه ی وجود منی "
دل من با تو آرام گرفت
این نوشته های گاه و بی گاه
قلب من است برای تشکر از تو
که تمام کج خلقی هایم را تحمل کردی
صبورانه همه ی بهانه گیری هایم را هضم کردی
و آخر هم با همان زنگ صدای همیشگی ...
تسکینم دادی
من نمی دانم چه شد یا از کجا پیدا شدی !
فقط خوب کردی ادامه ی وجود من شدی
. . . خوب کردی ..
بی تو
نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکینم
چرا صدایم کردی
چرا ؟
سراسیمه و مشتاق
سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی
نشان به آن نشان
که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت
و عصر
عصر والیوم بود
و فلسفه بود
و ساندویچ دل وجگر...
"حسین پناهی"
شعری از ،استاد سخن ،سعدی.....
ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بی تو بنشینم
بجز رویت نمیخواهم که روی هیچ کس بینم/
من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم/
تو را من دوست میدارم خلاف هر که در عالم
اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم/
و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم
که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم/
برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد
که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم/
ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم
کنون امید بخشایش همیدارم که مسکینم/
دلی چون شمع میباید که بر جانم ببخشاید
که جز وی کس نمیبینم که میسوزد به بالینم/
تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمیآید
روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم؟/
رقیب انگشت میخاید که سعدی چشم بر هم نه
مترس ای باغبان از گل که میبینم نمیچینم.......
هر که آید گوید:
گریه کن، تسکین است
گریه آرام دل غمگین است
چند سالی است که من می گریم در پی تسکینم
ولی ای کاش کسی می دانست
چند دریا
بین ما فاصله است
من و آرام دل غمگینم