نقل است که روزی «معاویه» برای نماز در مسجد آماده میشد.
به خیل عظیم جمعیتی که آماده اقتدا به او بودند نگاهی از سر غرور انداخت.
عمروعاص» که در نزدیکی او ایستاده بود،
در گوشش نجوا کرد که: بیدلیل مغرور نشو!
اینها اگر عقل داشتند به جماعت تو نمیآمدند و «علی» را انتخاب میکردند.
معاویه» برافروخت. «عمروعاص» قول داد که حماقت نمازگزاران را ثابت میکند.
پس از نماز، بر منبر رفت و در پایان سخنرانی گفت:
از رسول خدا شنیدم که هر کس نوک زبان خود را به نوک بینیاش برساند،
خدا بهشت را بر او واجب مینماید و بلافاصله مشاهدهکرد
که همه تلاش میکنند نوک زبانِشان را به نوک بینیِشان برسانند تا ببینند بهشتیاند یا جهنمی؟
عمروعاص» خواست در کنار منبر حماقت جمعیت را به «معاویه» نشان دهد،
دید معاویه عبایش را بر سر کشیده و دارد خود را آزمایش میکند
و سعی میکند کسی متوجه تلاش ناموفقش برای رساندن نوک زبان به نوک بینی نشود.
از منبر پایین آمد در گوش «معاویه» نجوا کرد:
این جماعت احمق خلیفه احمقی چون تو میخواهند. علی» برای این جماعت حیف است.
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی گزاران
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
نامش " حارث " بود. اهل آسمان همه می شناختندش. آوازه نمازهایش همه جا پیچیده بود. داستان از انجا شروع شد که ناگهان روال همیشگی زندگی اش ریخت به هم. خدا از همه خواسته بود که به پای آدم (ع) بیفتند. و این سخت بود. انگار حسی تازه را ته ِ ته ِ دلش یافته بود. حسی غیر از این همه سال پرستشی که ریخته بود پای خدایش. خودش! به خدا گفت: " قول می دهم تا ابد عبادتت کنم. برای تو سجده کنم ولی برای این آفریده ات هرگز! " حرف کمی نبود. حرف روی حرف خدا زده بود. خدای مهربان از او پرسید: " چرا نمی خواهی از سجده گزاران باشی؟ " انگار او اصلا نفهمیده بود، در مقابل چه کسی ایستاده و دارد سوال چه کسی را جواب می دهد. گفت: چون من موجودی نیستم که به مشتی خاک سجده کنم." داشت همین عبادتهای نفهمیده اش را به رخ خدا می کشید. و خدا...خدای مهربان او را از خودش راند. از مهربانی ِ قشنگش!
*
خوبتر که فکر می کنم می بینم چیزی که "حارث" را " ابلیس" کرد دلش بود. او می خواست خدا را هر جور که دلش می خواهد بپرستد نه آن جور که خدا می خواهد....
شخصى خدمت رسول خدا صلى الله علیه و آله عرض كرد :
همسرى دارم كه به هنگام ورود به خانه به استقبالم مى آید و به هنگام
خروج بدرقه ام می كند.
هنگامى كه مرا اندوهناك یافت در تسلیت من می گوید :
اگردرباره رزق و روزى مى اندیشى غصه نخور كه خدا ضامن روزى است
و اگر در امور آخرت مى اندیشى خدا اندیشه و اهتمام ترا زیاده گرداند.
پس رسول خدا فرمود :
خداى را در این جهان عمال و كارگزارانى است و این زن از عمال خدا
می باشد ، چنیـن همســرى نصفــ اجـر یكــ شهیـــد را خواهـدداشتـــــ . !
مادرم فردا که زهرا پا به محشر می نهد
در صف خدمتگزارانش ترا جا می دهد
باز ان جا هم مرام مادری را پیشه گیر
جان مولا پیش زهرا دست ما را هم بگیر
گویند: صاحب دلى ، براى اقامه نماز به مسجدى رفت . نمازگزاران ، همه او را شناختند؛ پس ، از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید . پذیرفت .
نماز جماعت تمام شد . چشم ها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست .
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت : مردم !
هرکس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد!
کسى برنخاست .
گفت : حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد!
باز کسى برنخاست .
گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید ...!
سر داییم رو (۶سالشه) بردمش مسجد
وقتی نماز تموم شد
دست بغل دستیشو گرفت و جای اینکه بگه خدا قبول کنه گفت :
" لایک برادر لایک "
هیچی دیگه
من که اون لحظه در افق محو شدم
بغل دستیشم از شدت خنده داشت موکت رو گاز میزد
و جمعی از نمازگزاران به دیار باقی شتافتند