نخست
دیر زمانی در تو نگریستم ...
چندان که چون نظر از تو باز گرفتم...
همه چیز به هیئت تو در آمده بود...
آنگاه دانستم که مرا دیگر از تو
گزیر
نیست...
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی گزیر
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
دیگر به راستی میدانم که درد یعنی چه...
درد به معنای کتک خوردن تا حد بیهوش شدن نبود. بریدن پا بر اثر یک تکه شیشه و بخیه زدن در داروخانه نبود. درد یعنی چیزی که دلِ آدم را در هم میشکند و انسان ناگزیر است با آن بمیرد بدون آنکه بتواند رازش را با کسی در میان بگذارد، دردی که انسان را بدون نیروی دست و پاها و سر باقی میگذارد و انسان حتی قدرت آن را ندارد که سرش را روی بالش حرکت دهد.
"ژوزه مائوروده واسکونسلوس"
هر انسانی به ناگزیر در پوست خودش زندگی میکند و جهان خود را در سر خود حمل میکند.
از این رو سعادت حقیقی تنها باید در درون جسته شود و تنها در آنچه خودمان هستیم نهفته است.
به این ترتیب، سعادت شخص به استعداد شخصی او بستگی دارد.
نخست و پیش از هر چیز به تندرستی او، بعد به روحیات طبیعی، شخصیت، هوش و غیرهی او.
از این منظر، نخستین راه برای تعقیب سعادت این است که چیزهایی را که استعدادهای واقعی اش هستند پیدا کند،
در کمال صداقت با خودش آنها را به کمال گسترش دهد، بعد با استفاده ی کامل از آنها همه را زندگی کند،
گرچه همواره باید مراقب باشد که خودش را تندرست نگه دارد.
در مقابل،
انسان معمولی، در خصوص لذات زندگیاش، به چیزهایی اتکا میکند که بیرون از او هستند
و لذا به ثروت و طبقه و همسر و فرزند و دوستان و جامعه و غیره تکیه میکند؛
اینها پایههای سعادت زندگی او هستند، که بنابراین وقتی آنها را از دست میدهد یا از آنها سیر میشود سعادت از بین میرود»
"فلسفه شوپنهاور برایان مگی"
قطار، همچنان مسیر را
مسافران ناگزیر را
...
چه ایستگاه پر مسافری!
چه ازدحام محشری!
مسافران دستپاچه از قطار میرسند و در قطار دیگری سوار میشوند
سوار میشوند و میرسند و میشوند و میرسند
تلق تلق تلق تلق
تلق تلق تلق تلق
...
در انتهای کوپه یک نفر
هنوز غرق خاطرات یک سفر.
...
من از تراکم مسافران دلم گرفته است
بیا و ایستگاه بهتری برای من ردیف کن
مسافران دیگری.
...
من آن مسافرم
که انتهای کوپه در مسیر ایستگاه آخرم...
" هیچ روز خوبی در راه نیست "
روز خوب که در نمیزنه بیاد داخل !
روز خوب که از جعبه شانس در نمی یاد !
روز خوب که یکی از روزهای هفته نیست در مسلسل ناگزیر تقویم طلوع کند !
روز خوب که سر برج نیست خود به خود ، البته گاهی با ناز و کرشمه بیاد !
قبض آب و برق و ... نیست که وقت و بی وقت وقتی خسته از سرکار برمی گردی از شکاف در آویزون باشه !
روز خوب که ...
نه !
روز خوب را باید ساخت
باید نوازشش کرد
باید آراست و پیراست
باید به گیسوهایش گل های وحشی صحرایی زد
باید عطر دلخواهش رو روی میز گذاشت
شعر دلخواهش رو سرود
باید نازش را کشید
به رویش خندید
روز خوب را باید خلق کرد
و بعد در آغوش آرام یک روز خوب لذت دنیا را چشید ...
ناگزیر از سفرم،
بی سرو سامان چون باد
به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد....
دوستان این متن از خودمه! لطف کنین بخونینش و حتی اگه خوشتون نیومد، نطرتون ودرموردش بگین:)
"دل کوچکم دستش را آرام به دیوار میگیرد و به روبرو اما نگاه نمیکند!
سنگ کوچکی به پایش گیر میکند... قل میخورد قل میخورد و قل میخورد... می افتد توی جوی آب باریک...
نگاه خسته اش را به سنگ میدوزد و آه میکشد... صدای سقوط سنگ در وجودش میپیچد و چیزی درونش میسوزد دوباره...
خودش را روی دیوار ترک خورده ی روبرو میبیند انگار... دستش را روی زخم میفشارد... اولین سقوط او کی بود؟!! اولین نبودن هیچکسها کی بود؟!! توی کوچه پس کوچه های سیاه ذهنش هیچ چیز معلوم نیست... انگار همه از سوزش و دردهای مدامش خاکستر شده اند... آتشی به پا کرده اند که دودش نه به چشم کسی رفته نه صدای سوختنش حواس کسی را جمع که نه! پرت او کرده...
نگاهش را دوباره به سنگفرش کهنه و فرسوده پیاده رو میدهد و یک چکه زخم به خورد سنگهای ریز زیر پاهایش میرود... به کجا میرود نمی داند... امامیداند که باید رفت... باید از اینجا راهی یک بینهایت نامعلوم شد و در آن حل هم... که دیگر برگشتی نباشد... دیگر حتی نیم نگاهی به پشت سر نباشد... و آمیخته شدن با یک جنون حتما بهتر از ماندن با مترسک های پوشالی با نگاه های سرد و مغزهای پوچ خواهد بود...
صدای جغدهای بیدار از آن دور ها در هوا جریان می یابد... کم کم نزدیکتر می آید و روی شانه های باریک و خسته اش سنگینی میکند...
جغدها اما از همه ی موجودات غمگینترند... آنچه او در خواب می دید آنان در سیاهی شب میدیدند و درمی یافتند که شب چه رازهای مگویی را در استینهای بلند و تاریکش پنهان کرده...
به گمانم انسان در شب متولد شد... شبی که آبستن روح های خفته و زخمی ست... که گویی در وجود انسان زیرکانه رخنه کرده و ناله های غمگینشان تارو پودش را سفر میکند و آرام آرام گوشه ای از قلبش را تسخیر میکنند...
و اینگونه ست که انسان درشب گم شد
درشب سفر کرد
ودرشب کوچ کرد ونماند
تا شاید جایی دیگر روی این مکعب معلق(که آن هم آنقدر به در و دیوار کهکشان خورده و (شاید سهوا )بی گناهان را ازدرخت آویزان و شکارچیان را بر درخت نشانده که دیگر گوشه ای برایش نمانده)بشود رفت و در زاویه ای نشست و دیگر برنگشت... نه ندارد...هرجا بنشینی باز آخر کار قل میخوری و گذرت به جاهایی که نباید خواهد افتاد... نه گریزی ست نه گزیری که بشود"نا"یش را از سرش کند...
تا چاره ای باشد... که نیست!!
حتمااین بی زاویه گی، ریشه ی این نبودن تا ابدها را سوزانده است... حتما... "
گاهی ناگزیری،
برای تولدی دوباره
،از خود بمیری .و دوباره برخیزی ،
این بار قویتر و خردمندتر .....
معمار زندگی خود باشید.
از تو جدا شده ام !
برگی ام
ناگزیر از پاییز . . .
درختی که آتش بگیرد
مرا بهتر از دیگران میشناسد
من از چشمهای کسی
ناگزیرم
که در شرح تابیدن او
رگم حسّ مرداد جیرفت دارد...