«طلبتَ بیتاً، ففتحتُ لکَ الذراعین»
خانهای خواستی، به رویت آغوش گشودم.
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی گشودم
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
خطاب به محبوب :
تقدیر من از بند
تــو آزاد شدن نیست
دیدے ڪه گشودے در و من پرنگشودم
#فاضل_نظری
آنقدر حافظ گشودم در پی تو شب به شب
جانِ حافظ زین همه بی مهریَت آمد به لب !
آتشی شد شعله ور در باورم...
سوختم در آتش و خاکسترم
چشم بگشودم سکوتم پر کشید...
در میان شعله های بسترم
بسته بودند این قفس را آهنین...
پر زدم آتش گرفتم ،پرپرم
خواستم آبی برین آتش زنم...
نیست آبی جز دوتا چشم ترم
از دلم چیزی نمانده یادگار...
جز سیاهی های توی دفترم
شاعر دیوانه ی دلخسته ام،
آتشی شد شعله ور در باورم
(امید استیفا)
سجاده گشودم که بخوانم غزلـم را
سمتی که تویی،عقربه ی قبله نما رفت!
در بین غزل نـامِ تو را داد زدم ، داد
آنگونه که تا آن سر این کوچه ، صدا رفت!
بیرون زدم از خانه ؛ یکی پشتِ سرم گفت:
این وقتِ شب این شاعر دیوانه ، کجا رفت؟!
من بودم و زاهد ، به دو-راهی که رسیدیم
من سمتِ شما آمدم ؛ او سمتِ خدا رفت
درگیر تو بودم که نمازم به قضا رفت
در من غزلی درد کشید و سرِ زا رفت
سجاده گشودم که بخوانم غزلم را
سمتی که تویی عقربه قبله نما رفت
در بین غزل نام تو را داد زدم، داد
آنگونه که تا آن سر این کوچه صدا رفت
بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت
این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت؟
من بودم و زاهد به دو راهی که رسیدیم
من سمت شما آمدم او سمت خدا رفت
با شانه شبی راهی زلفت شدم اما
من گم شدم و شانه پی کشف طلا رفت
در محفل شعر آمدم و رفتم و گفتند
ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت؟
می خواست بکوشد به فراموشیت این شعر
سوزاندمش آنگونه که دودش به هوا رفت
عاشقت گشتم ولی تو عاشقی را خط زدی
جملگی از من شدی اما تو من را خط زدی
آسمان چشم تو ، آبی دریا هم نداشت
در فراقش پر گشودم ، آسمانم خط زدی
خواستم با من بمانی تا که دنیایم شوی
آه ! حتی یک نفس ، اما به دنیا خط زدی
باز هم من با تمام بی محلی های تو
شاعر عشقت شدم ، تو شاعری را خط زدی
خواستم با خاطراتت زندگی را سر کنم
رفتی و با خط دوری خاطراتم خط زدی
وقتی چشم به جهان گشودم. قلب کوچکم مهربانی لبخند و نگاهت را که پر از صداقت و بی ریایی بود احساس کرد. دیدم زمانی را که با لبخندم لبخند زیبائی بر چهره خسته ات نشست و دنیایت سبز شدو با گریه ام دلت لرزید و طوفانی گشت. از همان لحظه فهمیدم که تنها در کنار این نگاه پرمهر و محبت است که احساس آرامش و خوشبختی خواهم کرد. مادر عزیزم
دیروز و فردا باهم دست به یکی کردند
دیروز با خاطراتش مرا فریب داد و فردا با وعده هایش مرا خواب کرد
وقتی چشم گشودم امروز گذشته بود
من قراره بعده ها آدم بزرگی بشم
.
.
.
.
.
.
ولی فعلا در این حد بدونید که
در خانواده ای مذهبی و تهیدست چشم ب جهان گشودم :|