امشب

بویِ نبودنت همه جا پیچیده ،

و اینجا یک نفر در هیاهویِ شیشه ها ،

فریاد می زند

که تو دیگر نخواهی آمد ...

دلم می خواهد

همه ی شیشه ها را بشکنم

و گلویِ کسی را پاره کنم

که پُشتِ پرده ی شیشه ها ست ...

خفه اش کنید !

من دیگر طاقت ندارم ...