یچیزی میگمو میرم :
«هرگز برای داشتن کسی سماجت نکن
پرنده ای که سهم تو نباشد برایش قفس هم بسازی می رود.
پس برای آدمایی که حاضر نیستن برای تو از یه گودال بپرن، از یه اقیانوس عبور نکن!»
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی گودال
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
گودال که تشنه بود، خونش نوشید
از رگْ رگِ سنگ، باز خونش جوشید
تا خاطره اش ز یادهامان نرود
از درد، شفق، لباسی از خون پوشید
که جهانم قد گودال رودخانه، از خنده پر شود. که خنده ات سر ریز کند و برسد به رود.
که موج شود برسد به دریا به اقیانوس.
Arrête de traverser une océan pour des gens qui ne sauteraient même pas une flaque d'eau pour toi.
برا آدمایی که حاضر نیستن بخاطر تو از یه گودال بپرن از یه اقیانوس عبور نکن.
. ⃟.
✿ کپشن خاص ✿
تو بزرگ بودی
و هر گودالی که برایت کندم
در تو دفن شد...
بعد از تو
هرکه عاشقم شد
دلش به حالم سوخت
دستانم را گرفت
و باهم
به دنبال تو گشتیم...
#علیرضا_قاسمیان_خمسه
وقتهایی میاد؛
که باید از اقیانوس عبور نکنی
واسه ادمایی که برات...
از گودال آب هم نمیپرن!!!
. .
گشته مسموم از جفا امام ِ باقر/نور چشم ِ مصطفی امام ِ باقر
ای عالم ِ ای مُدبّر/ای نور حیّ قادر/مظلوم امام ِ باقر
در عزایت یا مولا گریه شد کار همه/آتش دلها شده ناله های فاطمه
یا مظلوم یا مظلوم ای پسر فاطمه...
جان احمد،حجت معبود سرمد/زهر کینه بر دل و جانت شرر زد
مظهر حق الیقینی/پور زین العابدینی/جان نثار راه دینی
جان ِ ما سینه زنها،فدای ماتم تو/گیرم وضوی غم از،چشمه ی زمزم تو
یا مظلوم یا مظلوم ای پسر فاطمه...
دیدگانت از غم و از غصه تر بود/شاهدی بر اشک چشمان پدر بود
زاده ی مرد بُکایی/همدم اشک عزایی/یادگار کربلایی
گریه ی بابای تو،زنده مینمود آقا/خاطرات گودال و،سر ِ از تن جدا را
یا مظلوم یا مظلوم ای پسر فاطمه...
مردی خسیس تمام دارایی اش را فروخت و طلا خرید . او طلاها را در گودالی در حیاط خانه اش پنهان کرد . او هر روز به طلاها سر میزد و آنها را زیر و رو میکرد . تکرار هر روزه این کار یکی از همسایگانش را مشکوک کرد . همسایه ، یک روز مخفیانه به گودال رفت و طلاها را برداشت . روز بعد مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت . او شروع به شیون و زاری کرد و مدام به سر و صورتش میزد . رهگذری او را دید و پرسید : چه اتفاقی افتاده است ؟ مرد حکایت طلاها را بازگو کرد . رهگذر گفت : این که ناراحتی ندارد . سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست ، تو که از آن استفاده نمیکنی ، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد ؟ ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست بلکه در استفاده از آن است . اگر خداوند به زندگی شما برکتی داده است و شرایط مناسبی دارید پس به فکر دیگران نیز باشید . بخشش مال همچون هرس کردن درخت است . پول با بخشش زیادتر و زیادتر میشود . دارایی شما حساب بانکی تان نیست . دارایی شما آن مقدار از ثروت و داشته هایی است که برای یاری رساندن دیگران به گردش درمیآورید .
مانده از روضه وُ از هیأت وُ از مجلس وُ از سینه زنی،
آمده ام کنج اتاقم،
به دلم پرچم مشکی زده وُ شال عزایم به کف وُ دست به
دامان تو گشتم
که تو اربابی و من بنده ی هر جاییِ جامانده ازین جا و از آن جایم و امروز دلم گشته هوایی
و نشستم به امید کرمی از طرف شاه عزایم که شمایی!
بگو از عطشُ و از جگر سوخته و از رخ افروخته و از طف صحرا و بگو از “علی” و از “علی” وُ از غم لیلا
و بگو از ید سقا و بگو با من دل خسته از اندوه دل زینب کبرا و امان از دل زهرا و امان از دل زهرا …
بگو با من مجنون، به خدا حسرت داغی به دلم مانده که از داغ شما بشکنم امروزُ و بسوزم که دگر نشنوم این روضه ی جان سوز که: ای اهل حرم میر و علمدار نیامد …
و دگر نشنوم امروز که خم گشته قد کوهیُ و رودی به لب آورده رشیدی… چه رشیدی!
همان راز رشیدی که لبِ رود رسیدُ و نرسید آب به لب هاش…
همان راز رشیدی که عمودی…
بگو ! روضه بخوان شاه غریبم تو بخوان بر من جامانده ازین قافله ی اشک، که با نام تو آمیخته این اشک و خوشا اشک!
خوشا اشک! خوشا گریه بر این داغ، خوشا گریه بر این درد
خوشا گریه، نه این گریه! خوشا گریه ی یعقوب که نور بصرش رفت چو روزی پسرش رفت…
خوشا قصه ی یعقوب! که گرگان بیابانی و پیراهن خونین عزیزش همه کذب است…
خوشا چاه! همان چاه که یوسف به سلامت ز درش باز درآمد و نه یک قطره ی خون ریخت در آن جا و نه انگشت کسی گم شده آن جا و کنارش نه تلی بود نه تپه! وَ یعقوب ندیده است دمی یوسفِ در چاه!
خوشا قصه ی یعقوب! که گودال ندارد وَ آه از دل آن خواهر غم دیده که از روی تلی دیده که «الشّمر …»
عجب مجلس گرمی شده این جا، همین کنج اتاقم که به
جز من و به جز روضه ی ارباب، کسی نیست وَ انگار که
عالم همه جمعند همین جا! و انگار که این پنجره و فرش
و در و ساعت و دیوار، گرفتند دمِ حضرت ارباب: حسین
جان، حسین جان، حسین جان، حسین جان…
هیچ صیادی. . . . . در جوی حقیری ،که به گودالی
می ریزد . . . مرواریدی . . . صید نخواهد کرد. . . . !!،